تا سه ماه پیش فامیلیمو میذاشت پشت بند یه خانوم و میگفت خانوم فلانی
الان شده بهترین رفیقم
مهربون ترین و ساده ترین و بی شیله پیله ترین کسی که دوروبرم میشناسم
- ۱۸ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۱۵
تا سه ماه پیش فامیلیمو میذاشت پشت بند یه خانوم و میگفت خانوم فلانی
الان شده بهترین رفیقم
مهربون ترین و ساده ترین و بی شیله پیله ترین کسی که دوروبرم میشناسم
ارزو میکنم زودتر این یک ماهونیم بگذره و بره و دیگه نبینمش
واقعا دیگه حالوحوصله ناز کشیدنو گه جم کردن ندارم
واقعا خسته تر ازینم که توانایی اینو داشته باشم که بتونم با این موضوع کنار بیام یکی داره برام ادا و عشوه میاد ..
بحث اینه که من از جموجور کردن آدمای اطرافم خستم
خیلی خسته تر از اونچه تصورش رو بکنی و فقط دلم میخواد تنهایی پیش برم
تنهایی کارامو انجام بدم
بودن با بقیه برام عذاب آوره
با اینکه موجود انزوا طلبی نیستم
اما خب خستم
خستم ازینکه همش باید حس کنم منم دارم تلاش میکنم
صمیمی ترین دوستم قراره ازم دور بشه
بااینکه پیش اومده چندین ماه از هم دورباشیم اما امروز گریم گرفت
نمیدونم این حس دلتنگی چیه که دو دستی میچسبه یه ور دل ادمو هی قضیه رو میکشه و ته نمیاد
نمیدونم قبول کردن اینکه دیگه نیست موهامو ناز کنه خوابم ببره نیست براش اهنگ بذارم نیست تو خیابونا دستشو بگیرم و اینکه باید قبول کنم و بپذیرم گاهی نبودن ادما مساویه حال خوبشونه و باید این جای زندگی بپذیرم که قراره این اتفاق بیفته
این مدت اونقدر دلتنگی خرمو گرفت و از دوستام جدا شدم
که حس میکنم تنها موندم گوشه رینگ بی مربی بیکس
اما زندگی همینه دیگه
دور شدن و رها کردن و ساختن
جوونه های این حسو جا میذارم تو این شهر غریب
اما با خودم میبرمت یه جای دور
تو تو قلبم نفس میکشی
تازه رسیدم خونه
موهامو شونه میکنم
یه بغض سفت خرکشم کرده و نمیدونم باید چیکارش کنم
این حس دلتنگی
اینکه دلم برا نیما تنگ میشه برا علیرضا برا ثمین برا تک تک لحظه هایی که پیش هم بودیم و ساکت بودم برا تک تک وقتایی که نوبت من میشد و دیگه باید جم میکردیم میرفتیم
اشکام ...
اه دلم تنگ میشه
هیچوقت نمیتونم جلوی اشکامو ته هر چیزی بگیرم
پشت اون تارای قوی یه تاراست که یواشکی به ساده ترین چیزای ممکن وابسته شده
به حرف زدنا نگاها به لمس کردنا به بغض کردنا
به هزار بار فکرو خیال کردنا
هیچوقت نتونستم این تارا رو جموجور کنم
به وسیله های گوشه اتاق نگاه میکنم
به کتابام
به همه این چند ماه
همین یکی دو ماه اخیر
حس خفگی ...
کاش گریم میگرفت و اروم میگرفتم
دیشب تو ماشین والس تهران گذاشتم و داشتم حرکت آدمهارو نگاه میکردم
آروم بودم
اما شروع کردم به حرف زدن
بهم میگه اصلا شبیه بقیه تک فرزندا لوس نیستی
و من به تمام لحظه های تلخی فکر میکنم که تنهایی از پسش برومدم
تنهای تنها
و اون میفهمید چی میگم
عدد کنار وبمو دیدم
داشتم به این فکر میکردم که ۲۰۰۰ روز دیگه ممکنه کجا باشم و چیکار کنم و حالم چطوره
به جایی رسیدم که نمیدونم باید امیدوار باشم یا نه
میدونم برا ادامه نیاز دارم که باشم
اما خب
شاید باید وسط این همه تناقض غرق شم تا یه جوونه ازم باقی بمونه که این همه سختیو تاب بیاره
دوستم گفت ما اصن سختی نکشیدیم از منطقه امنمون بیرون نیومدیم
پس من چرا انقدر حس جنگیدن و خشم و فشار دارم ؟
باید قبل کارورزیا این ۱۴۰۰۰ تا عکس تو گالری و اون همه فایل و جزوه و پی دی اف و کوفتو از گوشیم خالی کنم اما حوصلم نمیکشه
روزای آخره و من اون حس دلتنگی گه آخرای هر چیزی اومده سراغم
امشب ساکت بودم
خیلی ساکت
حتی به خودم اومدم دیدم حواسم پرت حرکات دستش رو فرمونه
وقتی منو آخر همه رسوند گفت حسرت محبتایی که به بقیه میکنی و قدر نمیدونن تو دلت میمونه درون گرا
این حسی که عاشق یکی نیستی اما میخوای باشه دقیقا چیه اسمش؟