ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

جوونه های این حسو جا میذارم تو این شهر غریب 

اما با خودم میبرمت یه جای دور 

تو تو قلبم نفس میکشی 

  • ۱۴ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۴۷

تازه رسیدم خونه 

موهامو شونه میکنم

یه بغض سفت خرکشم کرده و نمیدونم باید چیکارش کنم 

این حس دلتنگی 

اینکه دلم برا نیما تنگ میشه برا علیرضا برا ثمین برا تک تک لحظه هایی که پیش هم بودیم و ساکت بودم برا تک تک وقتایی که نوبت من میشد و دیگه باید جم میکردیم میرفتیم 

اشکام ...

اه دلم تنگ میشه 

هیچوقت نمیتونم جلوی اشکامو ته هر چیزی بگیرم 

پشت اون تارای قوی یه تاراست که یواشکی به ساده ترین چیزای ممکن وابسته شده 

به حرف زدنا نگاها به لمس کردنا به بغض کردنا 

به هزار بار فکرو خیال کردنا 

هیچوقت نتونستم این تارا رو جموجور کنم 

به وسیله های گوشه اتاق نگاه میکنم 

به کتابام 

به همه این چند ماه 

همین یکی دو ماه اخیر 

حس خفگی ...

کاش گریم میگرفت و اروم میگرفتم 

 

  • ۱۲ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۵۱

دیشب تو ماشین والس تهران گذاشتم و داشتم حرکت آدمهارو نگاه میکردم 

آروم بودم 

اما شروع کردم به حرف زدن 

بهم میگه اصلا شبیه بقیه تک فرزندا لوس نیستی 

و من به تمام لحظه های تلخی فکر میکنم که تنهایی از پسش برومدم 

تنهای تنها 

و اون میفهمید چی میگم 

 

 

  • ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۰۷:۲۳

عدد کنار وبمو دیدم 

داشتم به این فکر میکردم که ۲۰۰۰ روز دیگه ممکنه کجا باشم و چیکار کنم و حالم چطوره 

به جایی رسیدم که نمیدونم باید امیدوار باشم یا نه 

میدونم برا ادامه نیاز دارم  که باشم 

اما خب 

شاید باید وسط این همه تناقض غرق شم تا یه جوونه ازم باقی بمونه که این همه سختیو تاب بیاره

دوستم گفت ما اصن سختی نکشیدیم از منطقه امنمون بیرون نیومدیم 

پس من چرا انقدر حس جنگیدن و خشم و فشار دارم ؟ 

  • ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۰۳

باید قبل کارورزیا این ۱۴۰۰۰ تا عکس تو گالری و اون همه فایل و جزوه و پی دی اف و کوفتو از گوشیم خالی کنم اما حوصلم نمیکشه 

  • ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۱

روزای آخره و من اون حس دلتنگی گه آخرای هر چیزی اومده سراغم 

امشب ساکت بودم 

خیلی ساکت 

حتی به خودم اومدم دیدم حواسم پرت حرکات دستش رو فرمونه 

وقتی منو آخر همه رسوند گفت حسرت محبتایی که به بقیه میکنی و قدر نمیدونن تو دلت میمونه درون گرا 

این حسی که عاشق یکی نیستی اما میخوای باشه دقیقا چیه اسمش؟

  • ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۸

دلم برات تنگ شده 

  • ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۳۰

انگار پر از حرفم اما خالی خالیم 

انگار وسط یه جمع باشم اما تنهای تنها 

انگار امید داشته باشم اما نخوام کاری کنم 

هیچیو احساس نمیکنم هیچیو نمیتونم باور کنم 

دلم نمیخواد حتی کسی بهم محبت کنه بااینکه بهش نیاز دارم برا زنده موندن 

حالم ازین همه تناقض بهم میخوره 

انگار دیگه منتظر اتفاق افتادن هیچ چیزی نیستم 

فقط میخوام آدما کاری به کارم نداشته باشن 

فقط هیچ کاری به کارم نداشته باشن 

چقدر حس خستگی دارم 

شبیه کارگر معدنی که زیر آوار ریزش تونل مونده و همه فکر میکنن امکان زنده موندن وجود نداره اما اون زندست

 

  • ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۳

آه پسر نمیدونی چقدر دوس دارم برگردم به اون وقتایی که بعد مدرسه ومپایر میدیدم و لابلای ساعتها درس خوندنم ذوق قسمت بعدشو داشتم 

پسر چقدر دلم برا آهنگ یاس خوندن برا نسترن تنگ شده 

آخ چقدر دلم میخواد برگردم به قبل همه این بگاییا 

یه جاکشی بم میگفت داری جلوشو میگیری انقدر احمق بود که حتی نمیدونست چیزی نیست که جلوشو بگیرم 

ازش متنفرم 

ولش کن 

ولی کاش خونه خودمو داشتم بارون میومد و از پنجره پیش رفتن زمانو با حرکت آروم زندگی نگا میکردم 

کاش میشد بری هر جا از زندگی وایسی و دکمه پوزو فشار بدی 

و وایسی تا همه چی یادت بره 

دو هفته دیگه یه شروع جدیده 

یه شروع برا پایان 

  • ۳۱ تیر ۰۰ ، ۰۹:۰۴

دلم گرفته ...

دلم خیلی گرفته ..‌

راستش من خیلی میتونم تحت تاثیر گذشته باشم 

هر چیزی که منو یاد گذشته بندازه میتونه تو‌کسری از ثانیه دگرگونم کنه و هرچقدر سعی کنم جون بکنم درست نشه 

الان عجیب هوس گذشته رو کردم 

من عین یه کرمو میشینم به کنکاش گذشته 

نیما میگه شبیه آدم کوری که عینکش زمین افتاده و پیداش نمیکنه 

دقیقا همچین حسی دارم 

پر از تناقضم 

انگار یه طرف وجودم میگه فاصله بگیر پیله بباف تموم کن همه چیو یه طرف سخت دلش میخواد تو آغوش کسی حل بشه و گرمی نفساشو دم گوشش حس کنه 

هوف 

انگار تا مرز انفجار پرم اما نمیترکم 

انگار قراره همه چی تموم بشه اما نمیشه 

یه حس اینجوری دارم که انگار منتظر چیزیم که قرار نیست اتفاق بیفته با اینکه خیلی نزدیکه 

منظورم اینه نمیدونم ممکنه چی باشه 

چی بشه 

یکم خستم 

تو این خراب شده شانس اینو داشتم دوز دوم واکسنمم بزنم 

دلم میخواد چشمامو ببندم و وقتی باز میکنم همه چی خواب بوده باشه 

چشمام میسوزه 

دیشب یه خواب عجیب دیدم که هر چی فکر میکنم یادم نمیاد اما در از ترس و استرس و اضطراب و نگرانی بود 

پر از خشم و عصبانیت 

میخوام فقط تموم ش 

کاش میشد آدما گاهی وارد خانواده جدیدی بشن 

اینطوری امید پیداشدن آدمای خوب تو دل آدم زنده میموند 

هوف 

کاش یکی منو پیدام میکرد 

 

  • ۳۰ تیر ۰۰ ، ۲۰:۳۶