چند دقیقه پیش داشتم ارزو میکردم کاش کسی بود بغلم میکرد و میگفت میدونم پر از حس گهی ولی ببین بغل خودمی
همون که همیشه میگفتم آدم نیاز داره یه بغل داشته باشه آخر شب که از خط مقدم آش و لاش و له برمیگرده پناه بگیره تو گودی گردنش
- ۲۳ تیر ۰۰ ، ۲۲:۴۲
چند دقیقه پیش داشتم ارزو میکردم کاش کسی بود بغلم میکرد و میگفت میدونم پر از حس گهی ولی ببین بغل خودمی
همون که همیشه میگفتم آدم نیاز داره یه بغل داشته باشه آخر شب که از خط مقدم آش و لاش و له برمیگرده پناه بگیره تو گودی گردنش
اخرین حرفی که بهش گفتم این بود که تارا مُرد
راس گفتم ...
جسمم مدتهاست داره جسد واپاشیده روحمو تا اینجای قصه میکشونه ...
یه چیزی هست
گاهی ادمها برای یه عده مثل دستمال کاغذین استفاده میشن مچاله میشن دور انداخته میشن
اما در یک صورت باز به درد میخورن
اینکه هیچ دستمال دیگه ای باقی نمونده باشه
برگشتن یه عده دقیقا حکم همینو داره
میخواد دوبار دیگه بیشتر کثیفت کنه چون چیز دیگه ای نداره
حق داری که سکوت کنی قربون چشمات اما یادت باشه گم نشی تو خودت ...
تو این مدتی که کار کردم خیلی پیش اومده بهم گفتم خیلی خوش اخلاقی
بیشتر به خودم دقت کردم دیدم همون همیشگیاست من فقط همون چیزیم که دوست داشتم داشته باشمو نبود
این مدت صبورتر از همیشمم آروم تر و مهربون تر
اونقدر گاهی دلم به درد میاد که حس میکنم بیخ گلوم داره خفم میکنه
خوش اخلاق بودن بیشتر از یه ویژگی یه تمرینه
حوصله داشتن یکی از پایه های مهمشه
و درک کردن
خیلی کار سختیه
خیلی سنگینه
نتونستم هنوز اونجوری که باید از پسش بربیام
اما خب
هنوز عاشقانه دوستش دارم
استادمون راست میگفت
کار هر کسی نیست
خییییلی ظرفیت بالایی مبخواد و بااینکه بارها از زبون همراه مریضا شنیدم اخلاق خوبی دارم اما هنوز کلی راه مونده
راستی من دلم برای مردمم به درد میاد
برای مردمی که حتی جونی برای از دست دادن براشون باقی نمونده
کاش معجزه حقیقت داشت
دارم به این فکر میکنم تارای قصه کجای قصه قراره یهو همه چیو رها کنه و بذاره و بره
الان چند روزه وقت نکردم لاکمو عوض کنم این معادل دوش نگرفتنو مو شونه نکردنو ریمل پاک نکردنو داره برام
من خستم
پاهامو حس نمیکنم
انقدر این دو هفته لانگ وایسادم با تعداد مریض بالا که حس میکنم خستگی تو عمق وجودمه
اما حس خوبیه
خیلی چیزا دیگه یادم نمیاد
وقت فکر کردن به خیلی چیزارو ندارم
خیلی چیزا برام مضحک و مسخرست
ثمین میگه من هربار راجب کسی گفتم خوبه بدترین شکل ممکنشو نشون داد
که نیست
داشتم فکر میکردم شاید راست بگه
ولی اینکه هربار که به یه جمعی وابسته میشم باید بعد از یه مدت به اجبار یا دلخواه رها کنم خود خود زندگیه
دلم براشون تنگ میشه
اما اینکه هوامو داشتن کافیه
امیدوارم هر کدوم ازین تیکه های پازلی که همیشه نیما میگه هر جایی افتاد آروم باشه و حالش خوب باشه
این خواسته قلبیمه :)
میخوام یه سری لحظه ها هیچوقت هیچوقت یادم نیان و برا از بین بردنشون چی لازمه ؟
آفرین حذف کردن عکسای گالری