اما هنوز حس میکنم هیچ چیزی اندازه پس زده شدن آدمو قوی نمیکنه
- ۱۲ تیر ۰۰ ، ۰۷:۵۲
اینکه آدم نمیدونه بعضی موقع ها آخرین باره درسته دلتنگیش بیشتره اما نعمته
اما اینکه یه سری اولین بارها میشه آخرین بار خود خود معجزست
بارها به این فکر کردم موقع رفتن بدون هیچ کلمه ای بذارمو برم یا نه برم تک تک آدمهای خوب و بد زندگیم رو بغل کنم لمس کنم ببوسم و بگم تارا دیگه تموم شد و قراره بره یه جای دور دور
بارها بهش فکر کردم جاهایی که دلتنگ میشم برم بشینم و نفس بکشم یا نه دلتنگیامو خاک کنم تو گودال وجودم و طوری رفتار کنم که انگار هیچچی نشده
بارها به این فکر کردم احساساتمو بغل کنم و بزرگشون کنم و براشون مادر باشم یا نه بکشمشونو و تیکه تیکه وجودمو جا بذارم همونجا که خورد شده
بارها هم به این فکر کردم چقدر جای دل سوزوندن دارم برای خودم
اما چیزی که هست اینه که من هستم
هنوز هستم
زنده
اینجا ..
واقعا یه لحظه هایی هست یهو دلم میریزه یهو دلم میگیره یهو انگار نگران چیزیم که نمیدونم
از صبح چشم چپم به شدت درد میکنه
انگار یکی انگشت کرده باشه داخلش
دوست دارم برم کتابخونه هی شیفت بهم میدن
میدونی از همه کسایی که هیچ چیزی برای ارائه ندارن ولی ارعاشو دارن متنفرم
با اینکه ارزش تنفرم ندارن
کاش میتونستم حرف بزنم
کاش بلد بودم بگم بگم بگم تا خالی شم
من همیشه ریختم تو خودم
همیشه دردامو محکم تر قورت دادم
همیشه تنهایی از پس همه چی بر اومدم
اما الان دیگه خستم
خیلی خسته
اونقدر خستع که حس میکنم کم آوردم دوست دارم همه چی از حرکت بایسته