ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

بارها به این فکر کردم موقع رفتن بدون هیچ کلمه ای بذارمو برم یا نه برم تک تک آدمهای خوب و بد زندگیم رو بغل کنم لمس کنم ببوسم و بگم تارا دیگه تموم شد و قراره بره یه جای دور دور 

بارها بهش فکر کردم جاهایی که دلتنگ میشم برم بشینم و نفس بکشم یا نه دلتنگیامو خاک کنم تو گودال وجودم و طوری رفتار کنم که انگار هیچچی نشده 

بارها به این فکر کردم احساساتمو بغل کنم و بزرگشون کنم و براشون مادر باشم یا نه بکشمشونو و تیکه تیکه وجودمو جا بذارم همونجا که خورد شده 

بارها هم به این فکر کردم چقدر جای دل سوزوندن دارم برای خودم

اما چیزی که هست اینه که من هستم 

هنوز هستم 

زنده 

اینجا ..

  • ۱۱ تیر ۰۰ ، ۱۳:۲۰

واقعا یه لحظه هایی هست یهو دلم میریزه یهو دلم میگیره یهو انگار نگران چیزیم که نمیدونم 

از صبح چشم چپم به شدت درد میکنه 

انگار یکی انگشت کرده باشه داخلش 

دوست دارم برم کتابخونه هی شیفت بهم میدن 

میدونی از همه کسایی که هیچ چیزی برای ارائه ندارن ولی ارعاشو دارن متنفرم 

با اینکه ارزش تنفرم ندارن 

  • ۰۹ تیر ۰۰ ، ۱۰:۲۴

 

 

  • ۰۸ تیر ۰۰ ، ۲۲:۳۶

کاش میتونستم حرف بزنم 

کاش بلد بودم بگم بگم بگم تا خالی شم 

من همیشه ریختم تو خودم 

همیشه دردامو محکم تر قورت دادم 

همیشه تنهایی از پس همه چی بر اومدم 

اما الان دیگه خستم 

خیلی خسته 

اونقدر خستع که حس میکنم کم آوردم دوست دارم همه چی از حرکت بایسته 

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۲۳:۱۳

خستم 

از همه چی 

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۲۲:۴۷

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۷:۵۱

هیچ چیزی اندازه ی باز شدن سالن مطالعه کتابخونه ها نمیتونست منو خوشحال کنه حقیقتا ذوق زده شدم 

کلا تو کتابخونه درس خوندن کمک میکنه ازین تنبلی جدا بشم 

از فردا :) 

امشب تولد نهاله 

دوس دارم براش یه کلیپ درست کنم از عکسامون 

از بدبختیایی که دوتایی پشت سر گذاشتیم

از همه اتفاقایی که تو این چند سال افتاد 

راستی 

نگاه کردن هم نوعی عشق است 

 

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۵:۴۹

ولی خودمونیما 

آدما چه راحت دل میشکنن.‌‌..

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۴:۲۷

وای رفتم اولین وبلاگی که رفتمو میخونم 

مال پنج سال پیشه 

پشمام 

حسش عجیبه حال ندارم توضیحش بدم 

خوابم ریده روزا خوابم شبا عین جغد بیدار 

فرداام لانگم 

امتحانم دارم 

وای وای انگار یکی منو پرت کرده سال ۹۴ 

اه چرا انقدر دقیق همه چی یادمه اخه 

لعنت 

 

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۰۳:۱۱

دلم میخواد تک تک آدمایی که دلتنگشونم بغل کنم و بوی گردنشونو عجیب بخاطر بسپارم 

کاش میشد حرف زد 

کاش میشد گفت دوستت دارم 

کاش میشد گفت دلم برات تنگ شده 

کاش میشد پیش کسایی که دوست داری موند و جزئی ترین حرکات معمولیشونو نگاه کرد 

کاش میشد چشم دوخت به مژه های گوشه پلکشون 

هوف 

این روزا خیلی دلتنگم 

پرم 

خالیم 

هستم

نیستم 

اما چیزی که قطعیه و دائمی دلتنگیمه 

من عجیب دلتنگم 

عجیب ..‌

دلم تنگ شده 

برا هممه چی 

برا همممه چیزایی که دیگه ندارم 

یا ادمایی که دیگه نیستن 

یا هستنو من ساکتم پیششون 

چشمامو میبندم بلکه یادم بره 

از خودم دلم گرفته 

دلم نمیخواد بغلش کنم انگار برای تنبیه فرستادمش تو اتاقش و درو روش بستم 

نمیدونم 

نمیدونی چقدر دلم شهرتو میخواد .‌.

  • ۰۵ تیر ۰۰ ، ۲۳:۳۴