ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

اما هنوز حس میکنم هیچ چیزی اندازه پس زده شدن آدمو قوی نمیکنه 

 

  • ۱۲ تیر ۰۰ ، ۰۷:۵۲

خب کدومتون هست زنگ بزنم کلی باهم حرف بزنیم ؟ 

  • ۱۱ تیر ۰۰ ، ۲۰:۵۰

 

 

  • ۱۱ تیر ۰۰ ، ۲۰:۳۶

اینکه آدم نمیدونه بعضی موقع ها آخرین باره درسته دلتنگیش بیشتره اما نعمته 

اما اینکه یه سری اولین بارها میشه آخرین بار خود خود معجزست 

 

  • ۱۱ تیر ۰۰ ، ۱۸:۳۶

بارها به این فکر کردم موقع رفتن بدون هیچ کلمه ای بذارمو برم یا نه برم تک تک آدمهای خوب و بد زندگیم رو بغل کنم لمس کنم ببوسم و بگم تارا دیگه تموم شد و قراره بره یه جای دور دور 

بارها بهش فکر کردم جاهایی که دلتنگ میشم برم بشینم و نفس بکشم یا نه دلتنگیامو خاک کنم تو گودال وجودم و طوری رفتار کنم که انگار هیچچی نشده 

بارها به این فکر کردم احساساتمو بغل کنم و بزرگشون کنم و براشون مادر باشم یا نه بکشمشونو و تیکه تیکه وجودمو جا بذارم همونجا که خورد شده 

بارها هم به این فکر کردم چقدر جای دل سوزوندن دارم برای خودم

اما چیزی که هست اینه که من هستم 

هنوز هستم 

زنده 

اینجا ..

  • ۱۱ تیر ۰۰ ، ۱۳:۲۰

واقعا یه لحظه هایی هست یهو دلم میریزه یهو دلم میگیره یهو انگار نگران چیزیم که نمیدونم 

از صبح چشم چپم به شدت درد میکنه 

انگار یکی انگشت کرده باشه داخلش 

دوست دارم برم کتابخونه هی شیفت بهم میدن 

میدونی از همه کسایی که هیچ چیزی برای ارائه ندارن ولی ارعاشو دارن متنفرم 

با اینکه ارزش تنفرم ندارن 

  • ۰۹ تیر ۰۰ ، ۱۰:۲۴

 

 

  • ۰۸ تیر ۰۰ ، ۲۲:۳۶

کاش میتونستم حرف بزنم 

کاش بلد بودم بگم بگم بگم تا خالی شم 

من همیشه ریختم تو خودم 

همیشه دردامو محکم تر قورت دادم 

همیشه تنهایی از پس همه چی بر اومدم 

اما الان دیگه خستم 

خیلی خسته 

اونقدر خستع که حس میکنم کم آوردم دوست دارم همه چی از حرکت بایسته 

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۲۳:۱۳

خستم 

از همه چی 

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۲۲:۴۷

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۷:۵۱