حسی که به اینجا مونده شبیه حسم به یه آواره باقیزمونده بعد از جنگه
کلی اتفاق افتاده
درون من
در من
من ...
چه واژه غریبی
حتی برایم یک غریب آشنا هم نیست
کاملا غریب مانده
حسی ندارم
نه دلتنگم
نه غمگینم
نه مانده در پستوی اتاق خانه ام
اصلا حتی نمیدانم چه هستم
فقط میخواهم نباشم
یک نبودن ممتد
چشم هام رو ببندم و بیدار بشم و یک مدت زمان زیادی گذشته باشه
و من همه چیز رو فراموش کرده باشم
چشم بدوزم
لمس کنم
لب هام رو بذارم رو لب های کسی که زنده بودن من براش زنده بودن من باشه
آخ ..
من حس یه بازمونده رو دارم
یه بازمونده که جا مونده
نمیدونم از چی
نمیدونم از کی
و همین ندونستن
آخ همین ندونستن
نمیدونم خوبه یا نه
نمیدونم بار بعدی که برگردم میتونم بخاطر بیارم چطور معشوقه را میبوسند یا نه
اصلا خود بخاطر آوردن چطور بود ؟
چطور میشد بخاطر آورد چیزی را کع هیچوقت هیچوقت نیاموخته ای اش
ایراد نگیر جانا
ازین هذیان های میان مرداب بودن من ایراد نگیر
کجایی که قربان صدقه ات بروم تصوق شوم کجایی که در آغوشت بغل بغل پناه بگیرم اصلا کجایی که این آشنایی زدایی ته بکشد در جانم
نمیدانم کجای قصه جا ماندم که گم شدی
که پیدا نشده گم شدی
کاش بودی ...