ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

لخته لخته خون در وجودم جانم را به آتش میکشد 

به همه لحظه های فروریخته در نگاهم فکر میکنم 

به ثانیه ثانیه آوار روی شانه هایم 

به درد وجودم 

به چنگ انداختن درونم 

به خالی شدن از سنگ شدن 

چرا تمام نمیشود این اندوه به خاک نشسته

چرا تمام نمیشود این مهر به دل ننشسته 

چرا این دیوانگی اوجی ندارد 

چرا این همه خاکستری در من فرو ننشسته 

چرا این خشم به جان نشسته ته نمیکشد 

چرا این حوصله سر رفته خاموش نمیشود 

مگر نه اینکه لب های خشکم خون شد 

مگر نه انکه نگاه معصومم در تنگنای سیمان های کوچه پس کوچه های بی سروته گم شد 

مگر در دل من چیزی جز کینه ماند 

من هیچ نمیخوهام 

هیچ نمیخواهم 

حتی پایان.

 

  • ۱۴ آبان ۰۰ ، ۲۰:۵۸

این هفته تکلیف همه چی مشخص میشه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته 

نمیدونم اصن میشه یا نمیشه 

اما خب ... 

من امید دارم بشه

  • ۱۴ آبان ۰۰ ، ۱۳:۰۶

واقعا نیاز دارم تنها برم قدم بزنم داریوش گوش بدم و اشک بریزم 

  • ۱۴ آبان ۰۰ ، ۱۲:۵۸

مث اینکه چسب زخم بزنی رو جای گلوله 

  • ۱۲ آبان ۰۰ ، ۱۷:۵۳

دلتنگی..

  • ۱۱ آبان ۰۰ ، ۰۹:۵۶

میرم سوار اولین اتوبوس تو ترمینال میشم و تا ابد تو جادهدخفن ترین آهنگای عمق وجودمو گوش میدم 

الان که نگا میکنم دنیا پاییز قشنگ تر میشه 

ازین به بعد برا اومدن پاییز هم جشن میگیرم 

:) 

 

بیشترین چیزی که نیاز دارم بهش اینه که یه تایمی توی سکوت به دور از جامعه بشریت هیچ کاری مطلقا هیچ کاری انجام ندم 

و خب حتی چیزی برای فکر کردن نداشته باشم 

فقط اینکه از شنیدن صداها هم خسته ام 

خیلی خسته 

خسته خسته 

آقای رامش میگه کتاب دارو بخون 

میگه همسنوسال تو بودن 

از سالای جنگ میگه 

از فرار کردنشون 

ازینکه پلو زدن 

ازینکه فرار کردن شیراز 

میگه روزی چند صفحشو بخون 

دلم میخواد از تجربه و تفاوتای آدما بگم اینجا 

از همه این اتفاق ها