پایانی ندارد
جمعه, ۱۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۵۸ ب.ظ
لخته لخته خون در وجودم جانم را به آتش میکشد
به همه لحظه های فروریخته در نگاهم فکر میکنم
به ثانیه ثانیه آوار روی شانه هایم
به درد وجودم
به چنگ انداختن درونم
به خالی شدن از سنگ شدن
چرا تمام نمیشود این اندوه به خاک نشسته
چرا تمام نمیشود این مهر به دل ننشسته
چرا این دیوانگی اوجی ندارد
چرا این همه خاکستری در من فرو ننشسته
چرا این خشم به جان نشسته ته نمیکشد
چرا این حوصله سر رفته خاموش نمیشود
مگر نه اینکه لب های خشکم خون شد
مگر نه انکه نگاه معصومم در تنگنای سیمان های کوچه پس کوچه های بی سروته گم شد
مگر در دل من چیزی جز کینه ماند
من هیچ نمیخوهام
هیچ نمیخواهم
حتی پایان.
- ۰۰/۰۸/۱۴