یکم منِ بی سروته
ما از اول ابتدایی باهم دوستیم
باهم بزرگ شدیم
باهم شوخی میکنیم
باهم دیوونه بازی درمیاریم
قراره باهم کل شهرارو بگردیم
اون از من خیلی لوس تره
خیلی ناز داره
خیلی بی تجربست
خیلی چیزارو نمیدونه
من شیطونم
من تو این سالا تنهایی از پس خودم برومدمو به هیشکی هیچی نگفتم
تنهایی مسافرت رفتمو به هیشکی نگفتم
دیوونه بازی دراوردم
من هار بودم
یه هار آروم
نقش بازی نمیکردم
اما اینکه با همه حال نمیکردم دلیل میشد که فکر کنن مظلوم و ساکتم
من ازینکه دختر موجه و خوبی از نظر بقیه باشم متنفر بودم
من خودخواه ترین موجود شناخته جهانم بودم
دقیقا همونی که از مهربونیم ضربه خوردم
با احساساتم پدرم درومد
وابستگی آزارم داد
اما هنوز نتونستم سنگ بشم
هنوز دلم میلرزه
بغل میخواد
کل ولیعصرو پیاده رفتن میخواد
یه قسمت از من میخواد تنهایی از پس همه چی بربیاد حتی احساساتش
و یه قسمت دلش بند قلب تو سینه عزیزاش میشه
نمیگم اینا متضاد همن
نه
فقط اینکه
کاش شرایط زودتر بهتر بشه
بهتر اونجوریه که من میخوام
چیزی نمونده
زودی اوکی میشه :)
- ۰۰/۰۸/۲۹