از گذشته تا امروز
بابا همیشه به من سخت گرفته همیشه میگفت بیرون ازینجا کسی نیست نازتو بکشه
باید خودت تنهایی از پس همه چی بربیای
من بزرگ شدم به خودم اومدم دیدم اع همیشه این منم که دارم ناز بقیه ادمارو میکشم اع این منم که همش دارم تلاش میکنم همه چیو درست کنم
این منم که دارم جور بقیه رو میکشم
بابا همیشه میگفت باید یاد بگیری چطوری با ادما کنار بیای
چطوری باهاشون و کنارشون زندگی کنی
دلم میخواد برم بغلش کنم سرمو بذارم رو سینش بغضمو قورت بدم بگم بابایی من ناز نکردم برا کسی من از پس همه چی تنهایی برومدم من یاد گرفتم چطوری یه طرف قضیه باشم اما هیشکی اینطوری با من نبود هیشکی اون سر قضیه رو نگرفت همه ناز کردن همه طلبکار بودن همه چشماشونو بستن فقط خودشونو دیدن و تو خودخواه ترین حالت ممکنشون رو لجبازیشون پافشاری کردن
ولی نه من هیچوقت نتونستم دردامو بگم
همیشه رفتم جلوی ایینه اشکامو پاک کردم لبخند زدم چون کوچک ترین تغییراتمو حس میکنه میفهمه یه چیزیم هست
حتی این ویژگیش باعث شد خیلی خوب تمرین کنم نشون ندم ندم ندم و وقتی پر شدم و به خفه شدن رسیدم کنار کشیدم
اینطوری هیشکی نفهمیده باید باهام مثل ادم رفتار کنه و رفتارشو درست بکنه و انقدر ازم طلبکار نباشه
چون حس کردن وظیفمه در حالی که این لطف بوده
یه لطف بزرگ
من از وقتی رفتم دانشگاه متوجه تفاوتای عمیق خودم و بقیه شدم
کم پیش میومد ادم هایی باشن که حس کنم لیاقت مهر دارن
دو حالت داشت یا طرف از اول کلا نداشت یا یهو دیگه نمیتونست نقش لایق بودنشو ادامه بده و خود واقعیشو نشون میداد
خلاصه که اون اوایل موفق میشدن دلمو بگیرونن
اما الان :)
تخمم نیست
- ۰۰/۰۸/۲۸