ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

چند وقت پیش یه چیزی خوندم 

اینکه یه بار یه فرشته ارزویی میره به یه نفر میگه هر ارزویی بکنی من براوردش میکنم اما به شرط اینکه دو برابرشو به همسایت بدم 

خلاصه طرف میره فکراشو میکنه برمیگرده میاد میگه که یه چشم منو کور کن 

دیروز که اون معلمو دیدم که داشت میگفت چرا کادر درمان افزایش حقوق داشتن دقیقا با تمام وجودم داشتم اون نوشته رو حس میکردم 

نمیدونم آدما کی میخوان بفهمن با بدبخت شدن بقیه خودشون قرار نیست خوشبخت بشن 

یاد همه روزایی افتادم که مامانم جونشو میذاشت کف دستش میرفت دقیقا تو بیمارستانی که هر شیفت انقدر کد میخورد و آدم میمرد که گاهی تعدادش از دستشون در میرفت 

یاد اینکه هر شیفت بخاطر چند لایه ماسک نفس نمیکشید 

آب نمیخورد 

بخاطر کاور دستشویی نمیرفت 

و مرگو جلوی چشمش هر لحظه میدید 

آقای معلمی که هوار میزدی چرا کادر درمان پول میگیرن 

به تو ملیارد ملیارد پول میدادن حاضر نبودی از ترس جونت از خونت بیای بیرون 

آقای معلم وقتی جسد همکار مامان منو از بیمارستان دراوردن ببرن بهشت زهرا و صدای ضجه میومد تو ور دل خونوادت صحیحو سالم نشسته بودی و حقوقتو که اتفاقا دقیقا اندازه همین کادر درمان بود میگرفتی 

آقای معلمی که یه نسل زیر دستته 

آقای معلم کسی از ما نیومد بگه چرا نشستی تو خونت و حقوقتو میگیری و حداقل نمیمیری 

آقای معلم عزیز مامان من یک ساله پول کرونایی نگرفته و اون درصد کم افزایش حقوقش جلوی تورم وحشتناک هیچ چیزی نیست 

آقای معلم مامان من برا پول جونشو نذاشت کف دستش بره منتی سر احدی نذاشت

آقای معلم دفعه دیگه که رفتی سر کلاس همون بچه ای که مامانشو باباشو عزیزاشو از دست داد بگو بهت یادآوری کنه الان ملیون ملیون پول مامانشو برنمیگردونه بغلش بگو بهت بگه درد داغش اروم نمیگیره با هیچی 

آقای معلم من هرروز این دو سال مردمو زنده شدم 

آقای معلم من حالم تو بیمارستان بخاطر دو شیفت دو شیفت ساعتها ماسک زدن بد شد و از هوش رفتم تو چند بار سر کلاس درس حالت بد شد؟ 

آقای معلم یاد بگیر تو دنیا همه چی پول نیست 

ما هممون داره بهمون ظلم میشه 

هممون داریم تو لجن دستوپا میزنیم 

هممون داریم زیر فشار اقتصادی جون میدیم 

آقای معلم دفعه دیگه که خواستی صداتو بندازی تو گلوت هوار بکشی اسم باعث بانیشو بیار نترس 

آقای معلم آدم باش 

آدم ...

  • ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۲:۴۲

هم اتاقیم ازدواج کرد 

خبر ناگهانی بود 

اه هر چی بزرگتر میشیم بیشتر دلم میگیره 

قاعدتا باید براش خوشحال باشم 

لااقل عشقش بود 

ولی من همیشه هر بار دو نفر باهم رل زدن حس واپاشی بهم دست داده 

کی این دانشگاه لعنتی تموم میشه من برم سر کار 

اره وسط عروسی من دغدغم کارمه 

حس میکنم فقط اونه که خوشحالم میکنه 

هوف 

حس تنهایی عمیقی منو فراگرفت چرا 

دلم ازدواج نمیخواد 

ولی لعنتی چرا نیستی اخه 

من دلم قلمبه شد بسکه نبودی

  • ۲۵ آذر ۰۰ ، ۰۰:۲۱

یه روزی باهات همه شهر کتابای شهرو میگردم 

به همه دلخوشیام ذوق میکنم 

یه روز همه چیزایی که بلدمو بهت یاد میدم 

ولی هیچوقت بهت نمیگم اینکه حواسم به معمولی ترین کارای روزمرت باشه چقدر ارومم میکنه 

لباس عوض کردنت دست تو موهات کردنت غذا خوردنت خندیدنت با گوشی کار کردنت حتی خسته بودنت 

و عصرا برات کیک خونگی درست میکنم و چایی زعفرونی دم میکنم

و دامن میپوشم و برای فردامون گردو میشکنمو انار دون میکنم 

و قبل خواب برات کتاب میخونم 

و شبا وقتی نور یباشکی آشپزخونه از بین در میاد تو اتاق بغلت چشم میدوزم به مژه های گوشه چشمت 

بعدم چشمامو میبندمو با سر انگشتام گرمی تنتو لمس میکنم 

و به این فکر میکنم چقدر پناه بودنت بهم حس امنیت میده وقتی ازون دنیای عجیب غریب بیرون نجات پیدا کردم 

  • ۲۴ آذر ۰۰ ، ۱۱:۲۳

کاش بلدم بودی مثلا میدونستی وقتی چشم میدوزم بهت و پلکامو اندازه یکم بیشتر روهم نگه میدارم ینی دلم میخواد بغلت کنم 

یا مثلا میدونستی دلم میخواست بدونی وقتی اتفاقی دستت به دستم میخوره دلم هری میریزه ولی بروی خودم نمیارم 

یا مثلا میدونستی دلم میخواست تو دهه چهل وقتی صدای بارون از ناودون میاد به چشمات فکر کنمو ناخودآگاه لبخند بزنم 

یا مثلا بلد بودم برات شال گردن ببافم 

انار دون کنم 

منتظر اومدنت بشم 

دختر شهرستانی آروم کم حرفی که اومده تهران زندگی کنه 

ولی من هیچوقت به روی خودم نیاوردم که بهم نگفتی 

اما بغض کردم 

و حتی اروم اشک ریختم 

چون نبودی 

چون پیدات نکردم 

...

 

 

 

  • ۲۳ آذر ۰۰ ، ۲۱:۵۰

ولی آدما یه تیکه هایی از قلبشونو تو بعضی اتفاقا  جا میذارن 

  • ۲۳ آذر ۰۰ ، ۱۰:۰۹

راستش برای من خیلی حس خوبیه آدما منو با صدا بخاطر بیارن 

صدای آهنگایی که لابلای نوت هاش حسای یباشکیمو پیدا کردم 

 

بااینکه خودم آدم هارو با بوشون بخاطر میارم 

و عجیب عطراشون تو ذهنم میمونه 

 

مثلا بوی عطر روی شالم دم رفتنم

  • ۲۲ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۳

نیاز دارم آخر شب بعد از لته خوردن برم بیرون و بارون نم نم بباره و طعمه دریادلو بذارم و یه جا پارک کنم و حرف نزنیم 

هیچی نگیم فقط گاهی چشم بدوزم

میتونم جزئی تر توضیح بدم اما دلم نمیخواد 

مدتی میشه ادای اوناییو درمیارم که خوبن 

بد نیستم 

اما خیلی وقته حس نامرئی بودن دارم 

من که میدونم تموم شدم 

حتی میدونم مهم نیستم 

شاید مدتهاست باید برم فقط دلم نمیاد 

نمیدونم 

اه یه چیزی شبیه بغض بیخ خر منو چسبیده ولم نمیکنه 

کاش میشد همه چیزو متوقف کنی همه اتفاقایی که افتاده و نیفتاده 

اضطراب چیو میکشی تارا 

از چی میترسی لعنتی 

چرا خیلی وقته حس زندگی ندارم 

چرا دیگه دلم هیچی نمیخواد 

چرا حس میکنم همه دارن تحملم میکنن 

چرا حس میکنم اینی که هستم همش داره نقش بازی میکنه 

نمیدونم :( 

جوای هیچکدوم ازین چراهارو نمیدونم 

دلم ..

آخ دلم 

 

 

  • ۲۱ آذر ۰۰ ، ۲۳:۳۷

الان اگه برگردم عقب همون سال اول میرم پرستاری دانشگاه تهران میخونم 

 این همیشه حسرت دلم میمونه و اشتباهی که کردم و موندم پشت کنکور تا همیشه باهام میمونه 

گذشت 

این ۴ سال با کلی اتفاقای عجیب غریب و کوچیک و بزرگ ورق خورد و داره آروم آروم تموم میشه 

اره شاید باید بشینم خودمو اینطوری توجیه کنم که اگه این اتفاقا نمیفتاد تو تارای الان نبودی 

این جمله شاید باید اتفاق میفتاد که بارها تو این چند سال گذشته به خودم گفتم 

فهمیدم داشتنو از دست دادن خیلی سخت تر از به دست نیاوردنه 

من فهمیدم قراره گاهی یه ظلمایی در حقم بشه که هیچ کاری ازم برنمیاد جز  پذیرفتنش 

قراره با ادمهایی روبرو بشم که سیاهی قلبشون دلمو بشکنه و عوض شدنشون دلمو به درد بیاره 

فهمیدم هیچی جز خودم نمیتونه نجاتم بده و مهم باشه 

و خیلی تجربه های دیگه از آدمای غلط 

درسته این چند سال انزوای خودخواسته رو تجربه کردم 

دل کندم از امید داشتن

و خودم محکم خودمو بلند کردم گفتم اشکال نداره حالا کلی چیز میز برا ادامه دادن داری 

من خوشحالم از خیلیا رد شدم 

از خیلی اتفاقا دل کندم و تصمیم درستی گرفتم 

بابت هیچکدوم پشیمون نیستم چون هیچ تضمینی نیست که اگر اون ای کاش ها اتفاق میفتاد من الان ادم خوشبخت تری بودم 

اما ازین به بعد مثل آدم تصمیم میگیرم 

مثل آدم کار میکنم و مثل آدم تلاش میکنم 

:) 

امضا یه زخم خورده سرپا

 

 

  • ۱۹ آذر ۰۰ ، ۱۱:۱۵

دلم برا اینکه پیام هام درجا دو تا تیک بخوره هم تنگ شده 

خیلی وقته ...

اصن یه حس تو اولویت نبودن بدی دارم این روزا دقیقا ازینا که دلم میخواد همه چیو ول کنم برم نباشم دیگه اصلا 

واقعا شاسد جمع کردم که برم ...

  • ۱۷ آذر ۰۰ ، ۰۰:۱۲

دلم میخواد برم بگم باهام حرف بزنید .

ولی خجالت میکشم 

نمیدونم اسمش خجالت هست اصن یا نه 

ولی دلم میخواد یکی بیاد بگه بیا بشین پیشم من دلم میخواد بشنومت .‌‌

  • ۱۶ آذر ۰۰ ، ۲۲:۲۴