ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

ولی آدما یه تیکه هایی از قلبشونو تو بعضی اتفاقا  جا میذارن 

  • ۲۳ آذر ۰۰ ، ۱۰:۰۹

راستش برای من خیلی حس خوبیه آدما منو با صدا بخاطر بیارن 

صدای آهنگایی که لابلای نوت هاش حسای یباشکیمو پیدا کردم 

 

بااینکه خودم آدم هارو با بوشون بخاطر میارم 

و عجیب عطراشون تو ذهنم میمونه 

 

مثلا بوی عطر روی شالم دم رفتنم

  • ۲۲ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۳

نیاز دارم آخر شب بعد از لته خوردن برم بیرون و بارون نم نم بباره و طعمه دریادلو بذارم و یه جا پارک کنم و حرف نزنیم 

هیچی نگیم فقط گاهی چشم بدوزم

میتونم جزئی تر توضیح بدم اما دلم نمیخواد 

مدتی میشه ادای اوناییو درمیارم که خوبن 

بد نیستم 

اما خیلی وقته حس نامرئی بودن دارم 

من که میدونم تموم شدم 

حتی میدونم مهم نیستم 

شاید مدتهاست باید برم فقط دلم نمیاد 

نمیدونم 

اه یه چیزی شبیه بغض بیخ خر منو چسبیده ولم نمیکنه 

کاش میشد همه چیزو متوقف کنی همه اتفاقایی که افتاده و نیفتاده 

اضطراب چیو میکشی تارا 

از چی میترسی لعنتی 

چرا خیلی وقته حس زندگی ندارم 

چرا دیگه دلم هیچی نمیخواد 

چرا حس میکنم همه دارن تحملم میکنن 

چرا حس میکنم اینی که هستم همش داره نقش بازی میکنه 

نمیدونم :( 

جوای هیچکدوم ازین چراهارو نمیدونم 

دلم ..

آخ دلم 

 

 

  • ۲۱ آذر ۰۰ ، ۲۳:۳۷

الان اگه برگردم عقب همون سال اول میرم پرستاری دانشگاه تهران میخونم 

 این همیشه حسرت دلم میمونه و اشتباهی که کردم و موندم پشت کنکور تا همیشه باهام میمونه 

گذشت 

این ۴ سال با کلی اتفاقای عجیب غریب و کوچیک و بزرگ ورق خورد و داره آروم آروم تموم میشه 

اره شاید باید بشینم خودمو اینطوری توجیه کنم که اگه این اتفاقا نمیفتاد تو تارای الان نبودی 

این جمله شاید باید اتفاق میفتاد که بارها تو این چند سال گذشته به خودم گفتم 

فهمیدم داشتنو از دست دادن خیلی سخت تر از به دست نیاوردنه 

من فهمیدم قراره گاهی یه ظلمایی در حقم بشه که هیچ کاری ازم برنمیاد جز  پذیرفتنش 

قراره با ادمهایی روبرو بشم که سیاهی قلبشون دلمو بشکنه و عوض شدنشون دلمو به درد بیاره 

فهمیدم هیچی جز خودم نمیتونه نجاتم بده و مهم باشه 

و خیلی تجربه های دیگه از آدمای غلط 

درسته این چند سال انزوای خودخواسته رو تجربه کردم 

دل کندم از امید داشتن

و خودم محکم خودمو بلند کردم گفتم اشکال نداره حالا کلی چیز میز برا ادامه دادن داری 

من خوشحالم از خیلیا رد شدم 

از خیلی اتفاقا دل کندم و تصمیم درستی گرفتم 

بابت هیچکدوم پشیمون نیستم چون هیچ تضمینی نیست که اگر اون ای کاش ها اتفاق میفتاد من الان ادم خوشبخت تری بودم 

اما ازین به بعد مثل آدم تصمیم میگیرم 

مثل آدم کار میکنم و مثل آدم تلاش میکنم 

:) 

امضا یه زخم خورده سرپا

 

 

  • ۱۹ آذر ۰۰ ، ۱۱:۱۵

دلم برا اینکه پیام هام درجا دو تا تیک بخوره هم تنگ شده 

خیلی وقته ...

اصن یه حس تو اولویت نبودن بدی دارم این روزا دقیقا ازینا که دلم میخواد همه چیو ول کنم برم نباشم دیگه اصلا 

واقعا شاسد جمع کردم که برم ...

  • ۱۷ آذر ۰۰ ، ۰۰:۱۲

دلم میخواد برم بگم باهام حرف بزنید .

ولی خجالت میکشم 

نمیدونم اسمش خجالت هست اصن یا نه 

ولی دلم میخواد یکی بیاد بگه بیا بشین پیشم من دلم میخواد بشنومت .‌‌

  • ۱۶ آذر ۰۰ ، ۲۲:۲۴

این روزا یکم آشوبم 

اره یه لحظه هایی هست یهو اضطراب میگیرم 

از وقتی کار میکنم و میبینم اینجا جای زندگی کردن نیست این فشارا بیشترو بیشتر شدن

به خونه خودم فکر میکنم 

به روشن شدن تکلیفم 

به یکم آرامش 

به عصرونه خوردن 

به چایی زعفرونی 

میگم معلوم نیست تا کی نفس میکشم 

دلم برا کوچیک ترین چیزا تنگ میشه 

همش دارم خودمو اروم میکنم 

میگم یکم دیگه مونده 

ببین آخرین سالیه که میشنوی روز دانشجو مبارک 

خب من واقعا دلم نمیخواد این روز فلاکت بارو دیگه بهم تبریک بگن 

ازش متنفرم 

میخوام فقط این دو ماه بیمارستانمم برم و تموم ش 

یه چیزی 

نمیدونم ذهنم منسجم نمیشه 

این شخصیت ایده آل گرا 

این کمال گرایی 

این پرفکشنیست بودن نامحدود 

آخ دلم برا بی ماسک بودنم تنگ شده 

حتی این پرش افکارم ازارم میده 

داریم قرار میذاریم باهم درس بخونیم 

دیگه خیلی همه چی داره جدی میشه 

باید خیلی بیشتر جون بکنم 

نمیخوام در جا بزنم 

راستی من حوصله یه سری از آدماام ندارم 

اما عجیب دلم میخواد با دوستای صمیمیم دور هم باشیم بگیم بخندیم و حتی بغلشون گریه کنم 

بلکه دائما یکسان نماند حال دوران غم مخورم 

 

  • ۱۶ آذر ۰۰ ، ۱۶:۱۰

من هر موقع احساس تنهایی میکنم میام اینجا 

امشب خیلی احساس تنهایی کردم 

خیلی ...

انقدی که بغضم گرفت و گریه کردم 

 

  • ۱۳ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۷

ترس داره امنیت نداشتن 

ترس داره یه سری اتفاقا

من نگرانم 

نگران تمام کسایی که قراره دیگه برنگردن خونه 

همینو میخوان .

اما من نمیتونم نگران نباشم 

  • ۱۲ آذر ۰۰ ، ۱۹:۰۵

بچه تر که بودم دلم میخواست تو این اردوهای جهادسازندگی شرکت کنم تابستونا بریم مدارسو ترمیم کنیم 

به بچه های روستا درس بدیم 

بریم زندگی تو نداریو بی امکاناتیو تجربه کنیم 

بزرگ تر که شدم دیدم این خرابیا با چند ماه تابستون جهاد سازندگی درس نمیشه 

بزرگ شدم دیدم اع آدماش اصن قلب نذاشتن واسم 

دیدم وسط وسط بدبختی نگهمون داشتن اصن لازم نیس جابجا بشم برا تجربش 

نمیگم خاک نحس چون دوسش دارم نه برا مردمش نه برا قشنگیاش نه برا همه خاطره هایی که تو دلش جا داده فقط برا اینکه درد زیاد کشیده ، مث من ...

  • ۱۱ آذر ۰۰ ، ۲۳:۵۰