ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

نمیدونم این نبودن چقدر میتونه کمکم کنه 

ولی میدونم کمک میکنه :)

  • ۱۷ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۵۷

لاک خاکستری 

ناخونای کوتاه 

بافت آستین بلند 

و آغوش ...

یه آغوش امن 

چند وقت پیش داشتم میگفتم آغوش باید پناهگاه باشه 

باید امن باشه 

باید مال آدم باشه 

برا همینه آدم تو هر بغلی آروم نمیشه

اصن دقیقا برا همینه که آدم میفهمه کدوم بغل واقعیه کدوم نیست 

برا همینه آدم دلش برا یه سری بغلا تنگ میشه یه سریا نه .

هوف ...

میدونی ...

من درست شبیه بچه ها بهونه گیر شدم 

درست شبیه کسایی که دلشون گرفته بهونه گیر شدم 

ولی حاضر نیستم وقتی بهم میگن بنال راجبش حرف بزنم 

البته اینکه کسی ام بهم نمیگه بگو چه مرگته بی تاثیر نیست 

خلاصه که ...

تارای عزیزکم 

تارای دلبرکم 

میگذره من میدونم ...

واقعا تحت فشارم از نظر روانی 

هوف 

  • ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۲

خدای مهربون ها چرا کسی نیست تا با من بیاد بریم بک تو بلک ببینیم 

چرا هیچکس ذوق نهفته در قلب من براش مهم نیست 

خدای کهکشون ها چرا کسیو نمیفرستی پی دلتنگی دل من هوم؟ 

اره من میدونم یه موجود کوچولو که روی یک سنگ بزرگ ولگرد وسط ناکجا تو تاریکی کیهان درحال تاب خوردن دورِ یک ستاره‌ی بزرگ شعله‌ور اونقدراام مهم نیست نه؟

  • ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۲۹

خب ...

این ترم بیشتر سرم تو لاک خودمه 

کاری بکار کسی ندارم 

تصمیم گرفتم رک باشم 

ولی سعی کنم برج زهرمار نباشم 

توضیحی به کسی ندارم بدم

دلتنگ چیزی نیستم 

انگار که گیجم 

انگار که همه چی مبهم باشه 

میخوام شورو کنم جدی تر

دلم میخواد لش کنمو به چیزی فکر نکنم 

چرا حس دلتنگی دارم 

برا یه سری آدم 

ولی حرفم نمیاد 

به تخمم نیست کجا چه اتفاقی داره میفته 

هووف 

کلافه ام تقریبا 

راستی اینکه حلقه یه ادم دستت باشه چه حسی ممکنه داشته باشه 

نمیدونم حتی اینم برام مبهمه 

میدونی یه سری آدما خیلی حال بهم زنن نه ؟ 

مث این دختره 

انرژی منفیه 

دلم برا بچه های مامایی تنگ شده 

برا اون چند ساعت که باهاشون وقت گذروندم 

اونا خیلی گرم تر بودن 

هی یادم میره بیام پستش کنم 

  • ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۰۸

بخش زنان 

مسئول بخش کوید مثبت استعلاجی 

استف مثبت استعلاجی 

چهارتا از نیروها مثبت استعلاجی 

بار قبلی که روی این صندلی نشسته بودم بچه بودم 

میگم بچه چون میدونستم همه چیز قرار سخت بشه اما نمیفهمیدم 

دلم خوش بود 

چند تا دلخوشی کوچیک داشتم 

شایدم دلگرمی 

گذشت 

بزرگ شدم 

الان میفهمم فقط خودمم 

دقت کردی ؟ ننوشتم میدونم نوشتم فهمیدم 

فهمیدن با دونستن خیلی فرق داره 

ولی باز کلی مهر تو دلم قلمبه شده 

دلم میخواد ساکت بمونم حرف نزنم 

تاالانم موفق بودم 

مثلا به شدت رو مود غر زدن بودم اما چیزی به کسی نگفتم و صبوری کردم 

این آخرین بارها داره شروع میشه و من قراره سریع تر از چیزی که فکرشو بکنم وسط وسط میدون باشم 

باورم نمیشه زمان انقدر سریع داره میگذره ...

و من باید شروع کنم 

هرچقدر مینویسم ذهنم خالی نمیشع .‌‌..

 

  • ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۵۳

مثلا طبق قاعده باید در این شب های کذایی سخت میبودی از پشت بغلم کنی محکم به قلبت بفشاری و ته ریشت پشت کمرم را قلقلک بدهد 

و پناهگاه آخر شبم باشی وقتی از جنگ با آدمها زنده برمیگردم به آغوشت تا جان دویاره بگیرم برای صبح شدن این شب 

اما کجای دنیا طبق قاعده پیش رفته لامروت 

کجای دنیا قاعده مند بود 

اصلا کجای دنیا تو را برای دل من کنار گذاشته که با حس ضربان قلبت کنار شقیقه ام حس زنده بودن بکنم و موهای سینه ات را لمس کنم که تو مال منی مال خود خود خود خود لعنتی ام .‌‌.

  • ۱۵ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۱۸

شاید مثلا بعدها که شرایط بهتر شد بتونم بگم زندگی توی گه دونی هم نتونسته منو از پا دربیاره 

شاید بعد ها قدر کوچک ترین چیزهارو هم بدونم 

الان هم میدونم البته اما خب 

راستش الان اونقدر دلم گرفته که فاصله ای با بغض و گریه ندارم 

دلم خونه خودمو میخواد وسایل خودم 

آشپزخونه خودم 

از زندگی جمعی خوشم نمیاد 

از اینکه یه روزی یه جایی قراره انقدر اضطراب بکشم تا بزرگ بشم حالم بهم میخوره 

دلم حتی برای جمعی که منو بپذیرن تنگ شده 

برای جمعی که باشه 

اصن برای منتظر بودن کسی برای بودنم

اره دلم برای این یکی خیلی تنگ شده 

گاهی با خودم میگم ادم مگه دلش برا چیزی که تجربه نکرده تنگ میشه ؟ 

اره لابد 

حوصله ندارم برم حموم 

حوصله ندارم وسایلمو برا بیمارستان آماده کنم

حوصله ندارم فرآیند روان رو بنویسم 

خستم 

دلم میخواد به هیچی فکر نکنم ...

هیچی هیچی هیچی 

حتی به اینکه ثمین گفت میدونم رو مود حرف نزدنو پاچه گرفتنتی 

اره من رو مود سگی ایم 

رو مود خوبی نیستم 

ولی دارم تلاشمو میکنم ادامه بدم 

لابلای این کرمایی که خودشونم نمیدونن از زندگی چی میخوان ادامه بدم و دووم بیارمو طاقت بیارمو بمونم 

میدونی اینکه هیشکی نیس من اینارو براش تعریف کنم خودش وضعیت سگی ایه 

سرم درد میکنه 

از ادما بدم میاد 

و تو pmsام نیستم و قرار نیست پریود بشم پس بخاطر تغییرات هورمونی ام نیست 

واقعا گاهی دلم میخواد بالا بیارم از شرایط 

از بیرون همه چی خوب بنظر میاد 

همه چی اوکیه 

همه چی بی نقصه 

ولی خب ...

از درون من آشفته ام 

حتی ازینکه اینارو مینویسمم حس خوبی ندارم 

 

  • ۱۵ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۰۰

ازون وقتاییه که دلم میخواد تو تخت بمونمو هیچ کاری نکنم اما اون بیرون همه چیز بهم ریختست و مجبورم 

مجبورم همه چیزو جمو جور کنم 

مجبورم از پس همه چیز بربیام 

مجبورم همه چیزو مرتب کنم 

مخصوصا ذهنمو 

ولی لااقل آخراشه 

داره تموم میشه 

و همش اون کلیپ ژاله جلوی چشممه که ما برای آباد کردن خرابه ها داریم ادامه میدیم 

  • ۱۵ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۰۰

من ساکت میشم 

هرروز ساکت تر از روز قبل 

شب قبل و حتی لحظه قبل میشم 

من واقعا دارم تموم میشم ...

  • ۱۵ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۳۲

پرسید اینجام کبود نشده ؟ 

دوستش گفت نه 

گفت دیشب انقدر گازم گرفت انقدر گازم گرفت

من تو خوابو بیداری بودم 

دختره رو نمیشناختم ندیده بودم 

یهو زد زیر گریه گفت دلم میخواد خودمو بندازم جلوی ماشین بمیرم

دلم براش سوخت 

داشتم به این فکر میکردم چقدر به خودم سخت گذشته تو تجربه های گذشتم 

و الان دردش نمونده فقط جاش مونده 

داشتم فکر میکردم چه چیزهای مهم تر از یه حس تو زندگیم داشتم 

خودم 

اره خودم 

من خیلی خودمو اذیت کردم 

خیلی منجی بودم 

خیلی جاها از دلم گذشتم 

خیلی شبا با اشک صبح شد 

ولی میتونست اینطوری نباشه

شاید بخاطر سنم بود 

شاید بی تجربگی 

شاید خامی 

شاید شرایط 

هزارو یک چیز دیگه

الان ۱۶ ساعته که هیچی نخوردم 

گرسنم نیست 

شبیه تناسخه 

یه تغییر 

تو میدونی قرار نیست از بین بری 

پس محکومی به قوی تر ادامه دادن 

اما سنگین تر..

دلم چی میخواد ؟ 

تموم شدن این شرایط.

تموم شدن کارورزی های این ترم

تموم شدن درسم 

آزاد شدن مدرکم 

و مستقل شدن 

حقیقتا هیچ چیزی تو ذهنم به اندازه مستقل شدن دغدغه نیست 

این حس از پس خودم برومدن 

الان تو نقطه ای از زندگیمم که چیزی جز آرامشم برام مهم نیست 

الان جاییم که دیگه اون دومی نیستم 

چیز زیادی نمونده تا اتفاقایی که باید 

کاش چشم هامو میبستم و همه چی تموم میشد 

  • ۱۵ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۳۴