من از پس هندل کردن اون همه حس گه برومدم :)
همه چیز از حس پذیرفته نشدن نشأت گرفته میشه
تو تو یه جمعی قرار میگیری که حس غریبه بودن داری
کم کم این حس تو ارتباطت با تک تک اون آدم ها رخنه میکنه
استراتژی اول
معمولا سعی میکنی بگردی ببینی ایراد از خودته ؟
درون تو به عنوان یه آدم درونگرا ممکنه اونقدر ها با چیزی که اکثریت افراد اون رو به عنوان یه اصل دیدن و پذیرفتن یکی نباشه
استراتژی دوم
چند بار سعی کنی تلاش کنی که اتفاق بیفته چی؟
صمیمیت
حس اضافی بودنی که به اون غربت اولی اضافه میشه نخطه
استراتژی آخر
تصمیم بر فاصله گرفتن
این معمولا تصمیم درستیه
چرا؟ چون تو حالا میتونی جای جون کندن یه انتخاب باشی
هر کسی دلش خواست باهات وقت بگذرونه میتونه انتخابت کنه
و تو لازم نیست موقع جون کندنت تو استراتژی دوم هر خری رو آدم حساب کنی
ولی اینکه نباشی و کسی نگرانت نشه حس نابیه
من از تجربش راضی ام :)
فاطمه ازم پرسید به ازدواج فکر نمیکنی؟
گفتم انقدر درگیر چند ماه آیندمم که حقیقتا از پس تصمیم برای دغدغه های یک عمر زندگی برنمیام
نتیجه نهایی :
جوری زندگی کنیم که انگار چند ماه آینده قراره دیگه چیزی وجود نداشته باشه دیگه
فقط چند ماه ...
- ۰۰/۱۱/۲۰