حرف دل
من برخلاف ظاهر شادم ، هرروز صبح دارم با خودم کلنجار میرم برای بیدار شدن و شروع یک روز دیگه . هیچ چیزی برام معنی نداره و حوصله انجام هیچ کاری و حرف زدن با هیچ کسی رو ندارم هرروز دارم فکر میکنم چجوری قراره با این وضعیت که دارم هرروز بی حس و بی حس تر میشم به زندگیم ادامه بدم .
تقریبا دیگه هیچ چیز رو واقعا `احساس`نمیکنم
هیچ درکی از دیروز و پریروز و ماه پیش ندارم
نمیتونم از جام تکون بخورم نمیتونم اکتیو باشم
نمیتونم مثل سابق تمرکز کنم و درس بخونم به کارام برسم معاشرت کنم و پر هیجان باشم
دلم میخواست بتونم عمیقا ناراحت شم و عمیقا وقایع رو لمس کنم ولی بی حس نباشم و افسردگی نکشم
و میدونی قسمت سخت تر ماجرا از جایی شروع میشه که تو شروع میکنی به تنهایی ادامه دادنش و دلت نمیخواد کسی بفهمه چته چه مرگته و داری با چه شرایطی کنار میای
اصن اینکه حس میکنی کسی دلش نمیخواد بشینه پای حرفات خودش دردش بیشتره
نمیدونم کاش اینطور نبود ..
- ۰۰/۱۱/۲۳