ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

متنفرم از زندگی با خونواده ایرانی 

از زندگی با خونواده ایرانی متنفرم 

از با خونواده ایرانی زندگی کردن متنفرم

انزجار برانگیزترین تجربه زندگیم محدودیت هایی بوده که تو این جامعه مزخرف و ارزشگذاری ای که برای متحمل شدن هر چیز احمقانه ای به بهانه خونواده بوده 

حالم داره بهم میخوره واقعا 

ازین که هر بار سر کوچیک ترین حقوحقوق زندگیم باید بحث کنم 

بجنگم 

ادامه بدم 

دووم بیارم 

کدوم ارزش ؟ کدوم کشک 

گاهی حس میکنم چقدر سگ جونم که این حجم زیاد از درد رو متحمل میشم

خیلی بیشتر از حد تصورم سگ جون شدم 

ولی واقعا خستم 

گاهی واقعا فکر میکنم جز فرار راهی نمونده 

همه فرار کردنا این نیست آدم کوله پشتیشو بندازه رو شونش دربره که 

گاهی تو فاصله چند متری از یه آدمی اما دلت فکرت ذهنت همش جای دیگه ایه 

انقدی که دلت نمیخواد در اتاقتو باز کنی یا صداشو بشنوی 

اره من حقیقتا هر چقدر سعی کردم صبور باشم نتونستم

حالم ازین مردسالاری تو خونواده ها داره بهم میخوره 

دارم بالا میارم این حجم از محدود شدنمو 

و واقعا از نظر روانی بهم ریختم و میدونم از دست هیچ مشاوره و روانپزشک و کوفتو زهر ماری کاری برنمیاد 

چون اصن هیچی عوض نمیشه 

هیچی :(

واقعا دارم متلاشی میشم 

 

  • ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۵۴

من اون دخترِ ساکتِ گوشه صحنه بودم که ساکت مینشست و چشم میدوخت به حرکت دستاش و با عمیق ترین حالت ممکن قلبش به صدای دکمه های آکاردئونش گوش میداد و تو تاریکی آخر اجرا که یهو چراغارو روشن میکردن چشماش میسوخت و درست حسابی نمیدید و ماسکش خیس بود

 

اجرا داره و من نیستم 

باز هم نیستم 

عین همه اجراهای قبلی ای که نبودم 

یک سال شد که هیچ اجرایی نداشت نمیدونم شاید خوب شد که نداشت

نه که کمتر دلم بسوزه که نیستم نه برا هر یه دونش اندازه هزارتاش میشه بخاطر نبودنم غصه بخورم 

حالا من اصن دیگه آدمی نیستم که جرات جلو رفتن و حرف زدن داسته باشه 

من پیکسلامو یادگاری میذارم گوشه کیف آکاردئونش و بی سروصدا آروم رامو میکشم و میرم پی زندگیم 

 

حتی اگه هیچکس باهام نیاد تنهایی میرم

تنهای تنها 

راستش دیگه نمیدونم چطور باید به خودم بفهمونم اهمیتی برا کسی ندارم تا باورم بشه 

دیگه حوصله فکر کردن راجبش و قانع کردن خودم رو هم ندارم 

ته تهش تنهایی هر کاری که حالمو خوب بکنه انجام میدم دیگه 

به زور که نمیشه بقیه رو بیاری بذاری وسط دلخوشیای زندگیت بگی بیا توام شریک این لحظه حال خوب کنای زندگیم باش .

 

 

 

  • ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۵۱

ساعت عاشقی؟

  • ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۰۰

یه لحظه هایی هست یهو دلتنگ میشم 

مث سگ دلتنگ یه حسوحالایی میشم که دلم میخواد متلاشی بشم برگردم به اون زمان دوباره اجزای بدنم بهم بچسبه و یه دور دیگه اون لحظه هارو زندگی کنم 

این مدت اونقدر اتفاق عجیب غریب افتاد اونقدر بالاپایین شدم که حس بعد از چلنجر سوار شدن تو شهر بازی دارم ناخودآگاه دستم قفل این آهنای صندلی شده بود و انقدر درد داشتم که نمیتونستم حسش کنم 

 

اینجوری شدم که دیگه نمیتونم باور کنم خیلی سختمه 

بعد اینجوریم که دلم میخواد گوشیمو بردارم یه شماره الکی بزنم و ساعتها حرف بزنم در حالی که تو ساکت ترین دوران زندگیمم 

مثلا قبلنا خیلی راحت تر همه چی میگذشت 

 

ازینکه آخرین راه حل یه آدم باشم متنفرم 

ازینکه یکی یکیو ول میکنه بعد میاد دنبال من متنفر تر 

ازینکه وقتی به روی کسی نمیارم و فکر میکنه احمقم از همه چی متنفر تر 

این مدت بارها رها شدم 

ولی دیگه برام مهم نبود 

همشو تو سکوت گذروندم 

از پس همش برومدم 

دیگه ظاهر سازی آدما نمیتونه چیزیو تو دلم تکون بده 

یه دختر سرد

همونقدر سرد که انگار هیچی وجود نداره 

چند ماه مونده تا تجربه اون زندگی که آروم ترم کنه 

فقط چند ماه ..

 

 

 

  • ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۱۸

خودم انتخاب کرده بودم که از تو زخم بخورم. نمی‌دانم عمیق‌ترین زخمی بود که می‌خوردم یا قرار است بعدها زخم‌های شدیدتری نیز به خودم بزنم. از زخم خوردن خوشم می‌آید؟ نه. ولی اینکه از تو چیزی به یادگار داشته باشم و هر کسی نتواند به آن نزدیک شود و فقط برای خودم باشد، دوست‌داشتنی‌ست. خوب نیست. بد هم نیست. فقط دوست‌داشتنی‌ست.

  • ۰ نظر
  • ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۵۳

امروز بهم گفت تک تک اینترنارو نگاه کن 

نگاه کردم 

گفت دیدیشون ؟ 

گفتم آره 

گفت از تک تکشون بهتری 

چپ چپ نگاش کردم رفتم حوصله نداشتم 

 

بحثو شروع کرد گفت من حاضرم گوشیمو بدم دست طرف تا چکش کنه تو حاضری ؟

گفتم من کاری میکنم به چک گوشی نرسه ولی آره حاضرم 

با اطمینان گفت اصلا امکان نداره تو حاضر باشی 

گفتم میدم دستش که ببینه چیو از دست داد 

 

میدونه ازینکه کنترل شدنو اثبات اعتماد بدونن متنفرم 

میترسه 

از چی؟ 

ازینکه من حاضرم سر آزادیم و مستقل بودنم تا هر حدی تاوان بدم

  • ۳۰ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۴۲

نمیدونم 

ولی گاهی شبا خیلی دلم میگیره 

مثلا الان رو اون مودمم که دلم میخواد بشینم یه جا و به هیچی فکر نکنم 

یا مثلا با یکی بریم بشینیم یه جا و حرف نزنیم اما نگاش کنم 

میدونی 

نمیدونم 

ینی انگار بعضی لحظه ها هس که منتظر هیچی نیستم 

انگاری که دلم نمیخواد اتفاقی بیفته 

ینی میدونی 

کاش بودی بغلم میکردی 

با موهام ور میرفتی 

بهونه گیر شدم 

ولی ساکتم 

خیلی ساکت 

میدونی 

نمیدونی

مثلا میدونستی وقتایی که اینجوری کوتاه کوتاه و پراکنده مینویسم ینی یه چیزی نمیذاره تمرکز کنم؟ 

یه حالت نگران طور راجع به چیزی که ممکنه حتی ندونم 

نمیدونم ته دلم قرص نیس انگار 

کاش ته دلمو قرص نگه میداشتی نمیدونم چطوری 

نمیدونم اصن برات مهم بود یا نه 

اصن میتونستی یا نه ولی خب نمیدونم به هر حال اگه بودی بغلت جای امن تری برام بود 

من خسته شدم انقدر دختر مستقل و قوی داستان بودم 

دلم میخواد افسار این زندگیو برا یکمم که شده بدم دست یه نفر دیگه تا استراحت کنم 

دلم میخواد ازم مراقبت بشه 

یادته گفتم؟ نمیدونم ، اصن یادم نیس نوشتم برات یا نه 

خیلی چیز قشنگی بود این مراقبت 

همین که میگفتن اولین نشانه های تمدن وقتی دیده شد که استخوان جوش خورده ران پای بشر پیدا شد 

چون نشون میداد یه عده مراقب اون یه نفر بودن 

تا حالش خوب بشه 

ازون موقه تا الان حس دیگه ای به واژه مراقبت دارم 

عجیب عمیق 

نمیدونم ...

کاش بودی مراقبم بودی 

کاش حس میکردم مراقبمی 

کاش اصن تو اون دوره بودیم که ممکن بود از قبایل مجاور حمله کنن 

کاش تو این دوره نبودم 

تو اون دوره نگاه های آروم و گاهی  نامه های یواشکی بودیم 

برات نامه مینوشتم 

برات لقمه غذا آماده میکردم 

و تو نگران این یاغی بودن من بودی در حالی که عاشقشی 

یه عاشق نگران 

که میدیدمت قند تو دلم آب میشد 

...

 

 

  • ۳۰ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۴۵

یادمه لحظه سال تحویل ۱۴۰۰ از ته ته دلم ارزو کردم امسال زودتر بگذره 

الان اگر برگردم به گذشته باز هم همینو میخوام 

سال دیگه قراره اتفاقای مهمی بیفته 

قراره چیزای جدیدی شروع بشه 

اتفاقای جدیدی بیفته 

تجربه های جدیدی بشه 

برای ۱۴۰۱ ارزو میکنم درست پیش بره 

تند هم نه درست 

آرامش آرزو میکنم 

با کلی اتفاق که به مستقل شدنم کمک کنه

قراره کلی بزرگ تر و پخته تر بشم 

 

  • ۲۹ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۵۹

نامت را چه بگذارم ؟   وطن ؟ رفیق ؟ عشق ؟

تو واقعا کیستی ؟ اهل کدام جهانی که اینگونه دوستت دارم ؟ 

  • ۲۹ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۲۲

ولی من دلم برا اون وقتایی که دوره sms بازی بود تنگ میشه 

  • ۲۸ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۱۷