ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

خودکشی

شنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۰، ۰۴:۳۲ ب.ظ

این اولین باریست که در تمام این هزاروهشتصد و هشتادو سه روز گذشته از شروع به نوشتنم حروف این واژه را تایپ میکنم 

خودکشی 

اگر بگویم تا بحال به آن فکر نکرده ام قطعا دروغ محض است

من قدرت تصور خوبی دارم 

خیلی خوب 

آنقدر که موقع تصور زدن رگم گرمای خون روی دستم را حس کنم 

این موضوع خوب تصور کردن جاهای دیگری هم به کارم آمده 

مثلا گرمای تنت وقتی به آغوش میکشمت 

مثلا حس لمس لب هایت با لب هایم 

مثلا خیلی چیزهای دیگر که شاید اگر بنویسم فیلتر شوم و دیگر این آخرین پناهگاه را هم نداشته باشم و میدانی که آنقدر ها هم آدم از نو شروع کردن نیستم 

جانش را ندارم 

مثلا الان نشستم لاک سفیدم  را روی تماام ناخن هایم زدم 

و اصلا انگار نه انگار که دو روز پیش تمام روز را گریه کردم عر زدم

و تمام عالم و آدم به تخمم بود

بجز تو 

مثلا وقتی دیگر آخرین بند های مانده را پاره میکردم به این فکر کردم که تو چه میشوی 

اولش گفتم هیچ 

مگر الان که هستم چه شدی که نباشم نشوی یا الان چه نمیشوی که نباشم بشوی 

خلاصه دیدم دلم برایت تنگ میشود بمیرم 

خیلی تنگ 

درست مثل الان که دلم برایت به اندازه تک تک لحظه هایی که دلم میخواست بغلت باشم و نبودم تنگ است 

اندازه همه وقت هایی که نتوانستی باشی 

 

داشتم میگفتم یک چیزی من را از انتخاب مرگ باز داشت 

که نه آدمها بود نه خودم نه دنیا

هیچ چیز بود 

دقیقا هیچ چیز 

میدانم الان درست حسابی نمیفهمی منظور مغز سرکش یاغی دیوانه ام را 

خب همین هیچ خودش دلیل دیگر 

حالا کلا این را بگویم که دلم یکهو میگیرد 

یکهو هوای بغلت را میکند بعد دقیقا همان لحظه ممکن است دلم هوس انزوایی عمیق به عمق اقیانوس های ناشناخته و ناپیدا و ناکجا آباد دور ترین آب های کره ای دیگر اصلا در کهکشانی دیگر را کند 

یا مثلا حل شدن در چشم هایت 

چشم های عمیقت 

ببینم اصلا تو من را این همه دیوانه میپذیری؟ 

یا نه همان تارای خانم بی نقص زنده از زیست در این اجتماع را میخواهی؟ 

نگو نگو که دلم میلرزد از نخواستنت 

البته بارها به این فکر کردم که چقدر خوب از پس یک سری چیز ها بر می آیم 

مثلا تعداد بُعد های شخصیتم از تحمل خودم هم خارج شده 

مثلا دیگر همه چیز به مرز دیوانه کردنم رسیده ، رد شده و من عملا دیگر آنقدر ها عاقل نیستم 

فقط دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم 

یعنی دارم فقط به روی خودم و تو نمیاورم که تو جانمی 

جانم 

خود خود جانم 

من اگر تمام شوم تمام میشوی 

و فکرش را بکن 

سیاهی نباشد 

دنیایی بدون تو باشد 

هوف 

حتی فکرش مسخره است 

وقتی دلم هوس میکند کبودت کنم 

دقیقا همان جایی که خودت میدانی 

همان جایی که فقط من دیدم 

من حق دیدنش را دارم 

اصلا مال خود خود خود من است 

 

 

  • ۰۰/۱۲/۰۷
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.