معشوقه جا مانده
من به مادر مادرم میگویم مامان جون
مامان جون تنها کسی بود که بچگی هایم فکر میکردم واقعا دوستم دارد چون هر چقدر آتش میسوزاندم اذیت میکردم شیطنت میکردم و حرصش میدادم باز هم من را دوست داشت و دعوا نمیکرد
مثلا ته ته غر هایش میگفت أی یَ چِ بی تربیت کِرْدن
همین ، در همین حد
یک بار بزرگ که شدم بعد از کنجکاوی هایم از نوجوانی اش برایم تعریف کرد معشوقه مردی خوشتیپ و زیبارو بوده که تهران پزشکی قبول میشود و مخالفت خانواده مانع وصالشان میشود
تازه دوزاریم برای منشأ این علاقه آتش زیر خاکستر به این شهر بی دروپیکر افتاد
اصلا فکرش را بکن عشق مثل ژن قابل انتقال به نسل های بعد بود
حالا بعد از آن هم راز های اتفاقی عجیب تری هم رو شد که درونگراییم مانع از نوشتن آنهاست
اما خب
ته تهش
زندگی چیز عجیبیست ..
اصلا شاید همین چیز هایش وادارم میکند به ادامه دادن
همین رو کردن آس هایش برایم وقتی درست مقابلش هم تیمی اش شدم
- ۰۰/۱۲/۰۷