ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

شب تولد

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۳۵ ب.ظ

امشب خودم بودم 

ناخونای کوتاه با لاک مشکی 

رژ لب قرمز 

خط چشم سفید 

و ریمل 

موهای باز 

لبخند و چشم های پف کرده 

علیرضا یه جا جلوی همه گفت واقعا چرا فکر کردی برامون مهمه شب آخریه که هستی و دیگه قرار نیست باشی؟ 

من بغضم گرفت چون راست میگفت مهم نبود 

هیچوقت نبود 

حتی اون شبی که بهم پیشنهاد داد 

یا اون شبی که فهمیدم با ثمینه 

یا شبی که نیما گفت با رلشه 

و همه چی از هم پاشید 

و من جون کندم تا این آدما پیش هم بمونن و نشد ‌..

کسی ندید 

علیرضا راست میگه نبودن من برای کسی مهم نیست 

فقط کاش این حقیقتو امشب ، اونجا ، وسط جمع ، به روم نمیاورد..

 

  • ۰۰/۱۱/۱۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">