نامرئی ، بودن
من اون دخترِ ساکتِ گوشه صحنه بودم که ساکت مینشست و چشم میدوخت به حرکت دستاش و با عمیق ترین حالت ممکن قلبش به صدای دکمه های آکاردئونش گوش میداد و تو تاریکی آخر اجرا که یهو چراغارو روشن میکردن چشماش میسوخت و درست حسابی نمیدید و ماسکش خیس بود
اجرا داره و من نیستم
باز هم نیستم
عین همه اجراهای قبلی ای که نبودم
یک سال شد که هیچ اجرایی نداشت نمیدونم شاید خوب شد که نداشت
نه که کمتر دلم بسوزه که نیستم نه برا هر یه دونش اندازه هزارتاش میشه بخاطر نبودنم غصه بخورم
حالا من اصن دیگه آدمی نیستم که جرات جلو رفتن و حرف زدن داسته باشه
من پیکسلامو یادگاری میذارم گوشه کیف آکاردئونش و بی سروصدا آروم رامو میکشم و میرم پی زندگیم
حتی اگه هیچکس باهام نیاد تنهایی میرم
تنهای تنها
راستش دیگه نمیدونم چطور باید به خودم بفهمونم اهمیتی برا کسی ندارم تا باورم بشه
دیگه حوصله فکر کردن راجبش و قانع کردن خودم رو هم ندارم
ته تهش تنهایی هر کاری که حالمو خوب بکنه انجام میدم دیگه
به زور که نمیشه بقیه رو بیاری بذاری وسط دلخوشیای زندگیت بگی بیا توام شریک این لحظه حال خوب کنای زندگیم باش .
- ۰۰/۱۲/۰۴