ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

کبودیای بی دلیلم باز شروع شده 

دیشب که داشتم برمیگشتم فردوس یهو گف حالا ما غذا چی بخوریم پش بندش یاسی گف راس میگه 

و من باز این حس گهو گرفتم که منو بخاطر شکمشون میخوان

خلاصه که برگشتم خونه :) 

هیچوخت بارای قبل انقدر ذوق نداشتم برا برگشتن 

اینجا آرومه حتی اگه با ددی سر چیزمیزای مختلف بحث کنیم 

تخت عزیزم

صبح که بیدار شدم اخبار داشت میگفت با افشای فلان فیلم بعد از هک فلان جا یه عده شوکه شدن بعد تو ذهنم گفتم خدای من ینی هنوز هستن کسایی که از چیزی شوک بشن دیگه ته تر ازین شرایط تخمی که وجود نداره از چی دقیقا شوک شدن 

الانم دوست دارم بشینم به آینده فکر کنم تا حالم خوب ش 

ولی مل کار ریز میز دارم که انجام بدم 

ولی خب این مدت چقدر پخته تر شدم 

حالا درسته کنار پختگیام شیطنتام هنوز هست و گاهی خیلی حماسی برخورد میکنم ! و زود عصبی میشمو حرص میخورم که همش بخاطر تجربه های گذشتمه 

اما بازه زمانی توجه بهش انقدر کوتاه شده که یهو یادم میره اصن داشتم به چی توجه میکردم

بعد حالا این مدت چند تا خریدم کردم که خب ذوق دارم بابتشون اگه شد عکسشو میذارم اینجا 

ترکیبشون خیلی دلرباست

دیشب خواب عجیب غریبی دیدم توش همش استرس داشتم و نگران بودم مث وختایی که بیدارمو تو جمعی حس امنیت ندارم و حس میکنم هر لحظه ممکنه ترکش یکیشون بهم بخوره انگار که یه داداش کوچیکتر داشتم که به شدت هار بود و همش سعی میکردم بهش بفهمونم باید یاد بگیره احساس داشته باشع و مهم ترینش اینه برای یه عده عزیزه پس باید مراقب خودش باشه بعدم انگار رفتیم یه جایی با مامانم که همه غریبه بودن و من ازین حس غریبه بودن متنفرم 

و اون حس بد بحث کردن با یه غریبه نه تنها بود بلکه رخ داد 

کلا شرایط به قول ثمین خیلی خردِنْجاله ینی خر تو خره 

هنوز شروع نکردم درس خوندن هنوز برا هیچی اماده نیستم دو سه تا تغییر گنده قراره رخ بده تازه باز تهرانم باید برم

و ذهنم پره 

انگار همش میخوام از زیر برنامه ریختن برا فکر کردن راجبشون در برم .

معمولا تو جمع هایی که بودم تا خودم اقدام نکردم کاری پیش نرفته 

ولی الحقو والانصاف خوب مدیریت میکنم 

هر چند تو کارای انفرادی خیلی بهترم چون از هوش خودم فقط استفادت میکنمو لازم نیس همش حواسم متمرکز یه عده دیگه باشه که گند نزنن 

حتی تو جزئی ترین کارها .

خلاصه که دیشبم نشد با ثمین حرف بزنم 

بقیه ام هی پرسیدن کی برمیگردی 

ولی این بار به کسی نمیگم برگشتم 

مال خودمه این بار :) 

ازین سبک نوشتنم زیاد خوشم نمیاد 

صرفا برا خالی کردن ذهنم از اتفاقایی که میفته استفاده میکنم 

 

 

  • ۰۱/۰۱/۲۴
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.