ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

ارور

پنجشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۴:۳۹ ب.ظ

بحث از اوجایی شورو شد که من گفتم خیلی ازین موتورای وسپا خوشم میاد 

ولی من دخترم و دخترها همونجوری که تو این مملکت تخمی آدم حساب نمیشن پس موتور روندنم قاعدتا کنکله 

بابا به شدت با کارایی که اینجوری ممکنه یکی بهم بابتش حرفی چیزی بزنه مخالفه 

من اما دیوونه تر و کله خر تر ازین حرفام 

به شدت دوست دارم یاد بگیرم 

اگه یه روزی یه یاری انتخاب کنم که زندگیمو باهاش تقسیم کنم قطعا ادمیه که پایه دیوونه بازیام باشه و محدودم نکنه 

تازه باهم مسافرتم بریم با موتور و من اهنگ همسفر گوگوش بذذارم برا جفتمون و بلند بلند باهاش دم گوشش بخونم 

بخدا اینا ارزوهای محال نیست 

من تو توهماتم نیستم 

فقط حس میکنم زندگی چیزی جز اینا نیس 

با ادمایی که مث بابا همش میخوان مراقبم باشن خوشم نمیاد 

من نمیتونم یه جا بند بشم 

بابا میگه من دیگه از پس تو بر نمیام 

عوضش خیالش راحته که من از پس خودم برمیام 

بابا از شنیدن اینکه بهش میگم تو خیابون تیکه انداختنو وایسادنو بوق زدن خیلی چیز عادی ایه اعصابش خورد شد 

یاد اونباری افتادم که وختی برا دوستم داشتم از تجربه تخمیم تو تاکسی وختی یه پسره لاشی نشست کنارمو شورو کرد با کیرش ور رفتنو من انقدر ترسیده بودم که نمیتونستم حرف بزنم و وختی رف بلند بلند تا دو ساعت گریه میکردم و نفسم بالا نمیومد و شوکه شدنو به بدترین حالت ممکن تو زندگیم تجربه کرده بودم و نمیتونستم بگم چی دیدم چی شده یا سروصدا کنم 

و فقط کپ کرده بودم از شدت ترس 

و اون حس ناامنی 

اون بلند بلند ضجه زدنام که داشت منو تا مرز نفس تنگی میبرد 

و بهم گفت تارا یه سری چیزارو از خودت برام نگو من وختی نمیتونم کاری کنم اعصابم خورد میشه 

اره دختر بودن همینقدر تخمیه 

همینقدر ترسناک 

و من هیچ کجای این مملکت گه احساس امنیت نداشتم و هر جاییش رفتم با احساس ترس رفتم با احساس ناامنی ادامه دادم .

و خب اره همش اعصاب خوردیه دیگه 

 

نمیخوام آیه یأس بخونم 

ولی خب شرایط همینه 

 

 

  • ۰۱/۰۱/۲۵
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.