- ۰ نظر
- ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۰
میخوام منو از نظرتون توصیف کنید خوبیام بدیام نوشته هام وبم
یا کلا هرچی ته سالی تودلتون مونده نگفتید
:)
یکی از همین شب ها
دلم که برایت لک زد
آرام بیا، بعد از هااااا کردن ،با دست های بلوری ات تمیزش کن!
یکی از همین شب ها بیا؛
تنت را به لبهایم بکش و با چشمهایت بگو
نمی خواهی برایم کتاب بخوانی؟!
یکی از همین شبها
کتاب را تو دستت بگیر تا تنم را دورت حلقه کنم
سرم را بفرستم بین موهات تا تاب بخورد و شروع کنم به خواندن،
دوستت دارم،عشق من!
یکی از همین شب ها...
اینجا را ببین...
باران گرفت یا خدا از خجالت آب شد؟
بگذریم...
خلاصه یکی از همین شب ها برس
تا تقویم جدیدی بنویسم که نوروزش یک نیمه شب زمستانی با پیراهن گلدار،بلند بخندد،بیاید و دنیا را به هم بزند!
حامدنیازی
زنان زیبا شبیه پرنسس های دیزنی لند و باربی نیستند .
شبیه واقعیتن .
شبیه زنی که گاهی دست های خیسش را با دامنش پاک می کند، واشک هایش را با سر آستین ش .
نه چشمان آبی دارند .
نه ناخن هایشان همیشه لاک زده .
نگران پاک شدن رژ لب هایشان هم نیستند .
زنان زیبا ، زنانی هستند که خود را باور دارند و می دانند که اگر تصمیم بگیرند قادر به انجام هر کاری هستند، در توانایی و عزم یک زن که مسیرش را بدون تسلیم شدن در برابر موانع طی می کند، شکوه و زیبایی وجود دارد.
در زنی که اعتماد بنفسش از تجربه ها نشأت می گیرد، و می داند که می تواند به زمین بخورد، خود را بلند کند و ادامه دهد،زیبایی بسیاری وجود دارد.
خب یه جا خوندم عشق آخرین آرزوی فرشته هاست واس آدما برای اینک بتونن رو زمین دووم بیارن
بنظرم اصن عشق تغییراته هورمونی نیست ینی خب عشقو باید باقلب و روح تعریف کرد نه جسم
هرچند ته عشقا ممکنه بهم رسیدن نباشه ولی وجودداره
ی حسه دوست داشتنه بینهایته بدون دلیل حتی غیرمنطقی غیرقابل توصیف
یه حس محبته بی دریغ
یه گره خوردن بدون انتظار
یه وصل شدن و سنجاق شدن به دل یکی
شایدم یه دلتنگی توام با نگرانی و یکم دلواپسی
هرچی هست مهم بودنش تو وجود آدماست
جلوی آینه مینشینم
میخواهی اجازه دهم برایم لاک بزنی
همان لاک صورتی کم رنگ را در وسایل دخترساده قصه پیدامیکنی
مثل بچه ها پشت سر هم اصرار میکنی اصرار میکنی اصرار میکنی
میدانی بچه میشوی دوستداشتنی تر میشوی
میدانی نمیتوانم دوام بیاورم
این راهم میدانی که وجودم به بودنت گره خورده...
کاش تغییر دکوراسیون میتونست حال آدمهارو بهتر کنه
کاش حال دل آدما باتغییر سال فصل ماه روز وحتی لحظه بهتر میشد
ولی تهش کاش همون یه نفری که میتونه حالتو بهتر کنه همیشه باشه همیشه...
...
برویم همان باغ گردوی همیشگی
برگ های خشک شده درخت هارابردارم بیندازم بالای سرم و زیرش بچرخم
بدوم و تو دنبالم بدوی و صدای خنده مان درباغ بپیچد
موهای بافته شده ام از دویدن هایم باز شده باشد و از برگ های خشک شده یک تکه کوچک لای موهایم مانده باشد و تو آرام برش داری و من آن لحظه نفش کشیدن یادم برود...
تکیه بدهم ب درختمان وبگویی :مگرتو خسته هم میشوی!؟
از روی شیطنت همیشگی شروع میکنم از شاخه های کوتاه درختمان بالا میروم ومثل همیشه بااینک هوایم راداری ته دلت نگرانیه همیشگی از شیطنتم هست...
به دورترین نقطه ممکن خیره شدم برف های زاگرس
صدای اذان می آید آرام میشوم
حالا تمام هوای سرد دوروبرم را عمیق نفس میکشم و یکجا میفرستم به وجود امیدوارم...