ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

کمی نوشتن...

جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۳۶ ب.ظ

نوزده سال از بودنم گذشت...

خیلی چیزا یاد گرفتم

خیلی چیزا تجربه کردم

خیلی چیزای کوچیک و بزرگ تو زندگیم دلخوشیم شد



من میتونم عاشقانه عاشق معشوقم باشم

میتونم دخترونه دختر باباییم باشم

و میتونم امید دل مامانم باشم


من میتونم واس دل خودم همون تارایی باشم که میخوام


من فهمیدم باید بجنگم باید محکم و قوی باشم باید همیشه امیدوار ادامه بدم



من باید اعتراف کنم واس لبخنداش جون میدم...

  • ۹۶/۰۲/۱۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">