ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

قوی باش

بایست

بجنگ

به همه آرزوهایت برس

همه رویاهایت رویاهای من است همه رویاهایمان را بساز

خوشحال باش بگذار با دیدن لبخندت آرام شوم

به دریا خیره شو بگذار آرامش موج هایش مثل بودن هایم آرامت کند

زندگی کن

خوب تر باش

مهربان تر باش

سخت نگیر

ببخش

ستاره هارا نگاه کن

ذوق کن

اشک شوقت را لمس کن


برایم... برایم پیانو بنواز...


برایم از ته دل لبخند بزن...





+ برای دوستداشتنی ترین ساده من... برای تو...






  • ۰ نظر
  • ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۳

همیشه انقد خوب بمون

هراتفاقیم که افتاد تو مهربون بمون

حتی اگه آدما لیاقتشو نداشتن تو بی احساس نشو


من هرچقدم بد شدم بازم اگه یهو غیبم زد انقد باش که حس کنم هنوز هست دوستی که نبودنمو بفهمه

بازم نگران حالم باش

اصن تاهمیشه دوستم بمون


یادته با بغضم بغض کردی یادته دیوونه بازیامو


حالا بعد هشت سال که باهام بزرگ شدی اومدم بشم اولین دوستی که شروع خمس قرن سنتو بهت تبریک میگه!

خواستم اولین کسی باشم که تولدتو بهت تبریک میگه...


تولدت مبارک...


ببخش که دوست خوبی نبودم همه این سال ها

ببخش که خیلی وقتا باید میبودم و نبودم

ولی میدونی از ته دلم خواستم خوب باشی خواستم حال دلت خوب باشه


مرسی بخاطر همه خوبیای واقعیت


واست از ته دلم ارزوی خوشبختی میکنم


مراقب خوبیات باش






  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۰


موهایت را ببافد...

و تو آنقدر آرام شوی که روی پایش خوابت ببرد...




  • ۰ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۵۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۲۲




عزیزتراز جانم دختر آنقدرهم موجود عجیبی نیست فقط کمی شکننده تر و حساس تر...

میدانی جان دل عاشق که شدی برای دوست داشتن دلت دنبال دلیل نگرد تو نهفته ی درون وجود و قلبش راپیداکردی که دوستش داری

عزیزکم همین که اورا احساس کنی برایش کافیست

سرش را روی سینه ات بگذار آرامش کن تکیه گاه بغض ها و اشک هایش باش و در آغوشت روحت را به قلبش هدیه کن

و با همه وجود مراقبش باش




+برگشتم فقط چون تو خواستی

..............

  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۷

خستم

خستم از خودم از منطقم از درد از خلأ از زندگی از درس از روزای تکراری از دلخوشیای ته کشیده از ارزش نداشتن از مهم نبودن از گذرزمان

خستم

از همه چی خسته شدم

بسمه دیگه

  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۴۵

به خیالم تنها بوسه ای و آغوشی

چه میدانستم که میدرد بکارت روح آشفته ام را

بر وزن درد    هم رنگ لعنت

و چه میدانستم که من میمانم و ذهنی ملتهب

از تهوع صبحگاهی یک زن

آبستن شوریدگی لعنت

و خون خشکیده ام ، تحفه ی آخرین دیدار

قابله را خبر کنید

غم برای رسیدن ب سینه گرگرفته ام ، امان نمیدهد

گرگ ها را به میلاد طفل من دعوت کن

و بند ناف را به دندان کفتارپیری از جانم بیرون بکش

لالایی کودکم

لاشه ی تو ،  ته مانده ی عشق ، کودکم

تو مرا به انزوا خواهی کشید  و من می اندیشم

به خیالم ،  که به خیالم تنها بوسه ای و آغوشی



_از دردنوشته های یک زن


پ.ض


  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۷

والدین بچه های مهدکودک آرتین ریختن به مربیشون گفتن بچه ها میان خونه بهونه میگیرن میگن ما ازون میوه های سفیده فرفریه چین چینیه قلمبه که آرتین میاره میخوایم ولی ما هرچی فکرمیکنیم تا حالا ازین میوه ها ندیدیم خلاصه چیه این میوههه واینا!! 




هیچی دیگه کاشف بعمل اومد آقا   گل کلم    برداشته برده مهدکودک!

ینی یه تنه یه ملتو سرکارمیذاره!!


:)

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۰۰

آرتین پسرعمومه          

پارسال وقتی 5 سالش بود رفته بودیم سرخاک مادربزرگ بابام         

به مادربزرگ بابام میگفتیم مادر

بعد وقتی آب میریختن روسنگ قبر مادر  آرتین این حباب های هوای دوره سنگو دیده بود

دستمو میکشید باتعجب میگفت : تارا تارا نگا مادر داره فوووت میکنه!!!


ملت نمیتونستن از خنده سرپا وایسن!!

خودمم که از خنده حالت اغمارو تجربه کردم!!!



ینی فک کنم خوده مادر خدابیامرز هم خندش گرفته بود !


:)


  • ۰ نظر
  • ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۱

دستم را میکشد و با چشم های معصومش نگاهم میکند و با صدای بچگانه اش میگوید :میدونی اگه زمستون بشه چی میشه؟

با تعجب لبخند میزنم و میگویم : نه! چی میشه!؟

با تمام سادگی کودکانه دلش پاسخ میدهد : اونوقت همه پروانه ها میرن...

مینشینم تا هم قدش شوم با بغض نهفته گلویم چشم هایم را به چشم های کوچکش میدوزم و آرام میگویم : جان دل ، کاش دغدغه وجود و دل همه آدم ها این بود که زمستون نش تا پروانه ها نرن...

از تعجب نگاهش کامل مشخص است همه جمله ام برایش مجهول بنظرمیرسد!


کاش آدمها سادگی کودکانشون تودلشون بمونه و توگذشته جاش نذارن...

بچه ها خیلی دوست داشتنین...



+لعنت به کافی شاپ هایی که حتی یه میز خالی ندارن که تنهایی بشینی به بودنش فک کنی

+از سرما دستت بی حس بشه و باشه محکم دستتو بگیره

+لعنت فراتر ب کنکور


+ته کشیدم ولی امیدوارم



...




  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۰۹