ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

آرام

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۴ ب.ظ

راه میرود

راه میرود

تا عمق جانش نفوذ میکند

ته دلش مینشیند


خواستم مثل آسمان باشم

منجی شهر نیمه جان باشم

آشیانه پرندگان باشم

باهمین دست خالی وسردم



+هنوز هم من را میخوانی؟   

+پس چرا ساکتی؟


_چرا پا نمیشوم بروم لابلای نوشته ها راه برم؟


*پس کی قولتو عملی میکنی؟

*...



دهانی جریده از فریاد دارد در من رسوب میکند...


  • ۹۶/۰۲/۱۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">