ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

او پراست ...

پر از سکوت        از شکستن         از رفتن

پراز زخم های بدون مرهم

پر از سرما         از لرزیدن

پر از کودک زانو دربغل کنج اتاق

پر از فریاد های بی صدا

از نخواستن        از فرار

فرار به یک جای دور             یک دور ناممکن

پراز پیله های نبسته 

پراز دریدن

پر از موهای بافته نشده...

موهایی با  میل پس زدن قهوه ای بودنشان...

پر از اشک های بی دلیل

پراز صداهای خفه شده

پر از نبودن

پراز نصفه و نیمه های ناتمام

پراز نوشتن

ظرفیتش پر شده       شاید هم خالی...

خالی از خودش

خالی از انگیزه           از خواستن

خالی از عدد چهاررقمی لعنتی 

خالی ازقلم

وتهی...

تهی از محبت...

خودش را در وجودش گم کرده

سکوت...

چشم هایی روی خط بخط شورش

اتمام خستگی


احتمال هرلحظه دل گرفتن...

...



اگ قبلا پیداش کرده پس باز هم میتونه.

گودی زیر چشم هایش.. 


  • ۰ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۲۰




وسایلش را جمع نمیکند

گوشیش را برنمیدارد

ساعتش را نمیبندد

اما موهایش را میبافد

ارام است

بی تفاوت

بی احساس

قلب منجمد شده ای ک نمیتپد

حتی روی کاغذ نمینویسد

پولهایش را برمیدارد

میرود

بی خبر

بدون اینک ب هیچکس بگوید  

هرجا برود ارام نمیگیرد

تنهاست    

ترس همراه  

ترس نگاه

ترس تعرض

ترس تجاوز

ولی میرود

یک ضربه

یک لخته

یک ...

واقعی

 قولی ک عملی میشود

در جان یک درد

یک نرسیدن

در وجودش گم شده

حتی نمیخواهد پیدایش کند

هیچ ته کشیده ی خط خطی شده با قلم نمیماند 

یک خاموشی مطلق

یک سکوت تاابد

یک نگاه بدون پلک زدن

موهای بربادرفته دیگردرد ندارد

ارام روی تخت است

دیگرموهایی برای بافتن نمانده

تکان نمیخورد ارام است 

امیدهاناامیدشده

امشب خیلی ها باشوق زندگی میخوابند

ب خوابش میروم

عجیب است اما میدانم یک پسر است

آخرین لحظه های من با جان گرفتن تو یکی خواهد شد 

تپیدنی میان وجود تو آغاز میشود

پایانی در حجم آرامش لمس ضربان سینه  ات...


 عجیب در ذهنم میپیچد

من مینم مین مین منفجرکن مراااا



کاش گریه حال ادمو خوب میکرد





  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۰۵

راه میرود

راه میرود

تا عمق جانش نفوذ میکند

ته دلش مینشیند


خواستم مثل آسمان باشم

منجی شهر نیمه جان باشم

آشیانه پرندگان باشم

باهمین دست خالی وسردم



+هنوز هم من را میخوانی؟   

+پس چرا ساکتی؟


_چرا پا نمیشوم بروم لابلای نوشته ها راه برم؟


*پس کی قولتو عملی میکنی؟

*...



دهانی جریده از فریاد دارد در من رسوب میکند...


  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۴۴

نوزده سال از بودنم گذشت...

خیلی چیزا یاد گرفتم

خیلی چیزا تجربه کردم

خیلی چیزای کوچیک و بزرگ تو زندگیم دلخوشیم شد



من میتونم عاشقانه عاشق معشوقم باشم

میتونم دخترونه دختر باباییم باشم

و میتونم امید دل مامانم باشم


من میتونم واس دل خودم همون تارایی باشم که میخوام


من فهمیدم باید بجنگم باید محکم و قوی باشم باید همیشه امیدوار ادامه بدم



من باید اعتراف کنم واس لبخنداش جون میدم...

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۶


او هیچوقت کفش پاشنه بلند نمیپوشید اینطوری هروقت دلش بخواهد شروع میکند به دویدن

هیچوقت خط چشم نمیکشد اینطوری بدون ترس از خراب شدن آرایشش هروقت که دلش بخواهد میزند زیر گریه

هیچوقت خودش رامحدودنکرد بی پروا عاشق شد واقعی...

نقش بازی نمیکند خودش است خودساده اش

او لبخندش را دریغ نمیکند همیشه با دلش زندگی میکند

او لحظه هایش را با قلبش حس میکند


  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۲

من ماندم و باور هایی که هرلحظه محکم تر از همیشه در روح زخمی وجودم حس میشود

من ماندم و خلأ وجودی که نه دلخوشی هایش را تجربه کرد نه رویاهایش را ساخت و نه آرزوهایش مانده

من ماندم و تجربه تخریب شدن همه رویاهایی که حبس شدن یک خفگی در گلویم را به همراه داشت

صدایی که پر کشید به ناکجاآباد عمق وجودم

باور خیلی لحظه ها و زخم های بدون مرهم قلبی که برای تپیدن دلیلی پیدا نمیکند

دیگر از من چیزی باقی نمانده برای نوشتن

سکوت اجباری و سرکوب و ته کشیدنی که جان نوشتنی باقی نگذاشته

سکوت تلخ حاصل از نخواستن پس زده شدن ومقایسه های بی رحمانه ای که باختن به دیگری حقیقت انکارناپذیرهمیشگی اش بود





*احتمال صفرمطلق

*صدایی که خفگی را برگزید

*نبود موهای بافته شده

*گذشت نوزده سال از امید خالی

*سخته

*سکوت


فقط تو میتونی حال منو بهتر کنی ... فقط تو...تو...


  • ۰ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۳۷

آرام صدایش میکند چشم هایش را که باز کرد زیر گوشش میگوید جان دلم تمام شد داشتی خواب میدیدی

 اشک هایش را پاک میکند میگوید ببین کنارتم

دستش را محکم میگیرد ومیگوید هیچوقت نمیذارم نگرانم بشی که شبش خواب نبودنمو ببینی.



*تهی از محبت

*زخمی شدن یک روح 

*دوست داشته نشدن سخت ترین شکنجه ممکن است

*گذشت نوزده سال از دوست داشته نشدن...

*...

*توانایی نوشتن هزااار کاش...

*سکوت...






  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۲۰

دلم برای خودم تنگ شده

برای اینکه بنشینم با حوصله موهایم راببافم

به حرف های دلم گوش دهم

برای خودم قصه تعریف کنم تا خوابم ببرد


دلم برای کمی من تنگ شده

هربار که در آینه در چشم هایش نگاه میکنم غریبه تر شده و از من دورتر


من فقط کمی دلتنگم


اتفاقی لابلای موهای بلند دختر آینه اتاقم موی بلند سپید پیدا کردم

آستانه شروع بیست سالگیش کمی برای سپیدشدن موهایش زود است



* محکوم به چندماه انفرادی

*گذشت نوزده سال از وجود  یک تنهایی

*تلنگر را کجای دنیا پیدا میکنند...

*شیب روند غریبه شدن با خودم دارد به بینهایت میل میکند

*کجای قصه توراگم کردم؟


*من...


  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۰۹

اگر او بود خیلی بلد بود

میدانی کلا همه خیلی بیشتر بلدند

مخصوصا او

او خیلی خیلی بلد بود

اما من...

من نتوانستم

من یاد نگرفتم

من...

بیخیال مگر اصلا این من ته کشیده اهمیتی هم برای نوشتن دارد


کاش حداقل او بود بلد بود میتوانست کاش او بیاید اصلا کاش او بیاید مثل آنموقع ها آرامت کند

هی او اگر بدانی چقدر دلش برایت تنگ شده بی تفاوت ب درس های مضخرفت نمیرسی و از ته ریش و لبخندش نمینویسی


او باتوام میدانی چقدر بهت نیاز دارد

لعنتی بلند شو جان بکن لااقل وجود بی وجودت ب یک دردی بخورد

لااقل تو ک ادعای خوب بودنت گوش زمین و زمان و من را کرکرده پاشو یک ته مانده از خوبی ات را نشانش بده ازین باورش یک چیزی درست باشد


اوی لعنتیه بدرد نخور خواهش میکنم اون به بودنت احتیاج داره بفهم اینو


من ک نتوانستم لااقل تو ک این همه ارزش نوشتن داشتی براش برو ی کاری کن


بدرد نخور

  • ۰ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۴