ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

جوراباتون و در بیارین پاهاتون بو میدن
لباساتونو در بیارین بدن‌هاتون بو میدن
کله‌هاتونو در بیارین مغزهاتون بو میدن
چشم‌هاتونو در بیارین نگاهاتون بو میدن
آسمون‌تون و در بیارین ستاره‌هاتون بو میدن
دهان‌هاتون و در بیارین حرف‌هاتون بو میدن
همینکه راست است این خاطرات
خاطرت جمع باشد از پاشیدنم
پاشدم از انتهای خود
با زندگی جنگیدم و مرگ آخرین سنگرم
نه مادر درد ما خواند و جان داد جلجتا
تا کجا جار زد ببین رویش بغض ویرانگرم
که آرام خون تو را می‌خرم
به شب‌های بی‌پنجره
به این وحشت مسخره
به چشمت پشت میله‌ها
به دنیای بی‌حنجره
به اسمم روی لب‌های خیس تو
به عشق‌بازی و جنگل گیس تو
که ماهی شوم توی رود تنت
زمینی شوم زیر تندیس تو
گرفتار دنیای ممنوعه‌ها
تفنگ نگاه جماعت سوی ما
ما پشت هم رو به آینه عاشق شدیم
و بی‌بهانه دل به آسمان زدیم
رام مرا راه نیست
من مینم مین مین منفجر کن مرا
نه مورفینم که رگ به رگ
خون به خون
برگ برگ بر زمینم
منزجر کن مرا
قرار من کجاست که فرار من تویی و انتحار من تویی و
​سگ در رگم می‌دوم روی شانه‌های تو
هی چکه چکه چکه می ریختم که تو جان بگیری
و دوباره روی پا
بوسه‌های ممنوع و همنوع و… هی
خوشه خوشه بمب دورمان
جان من بمیرد و اشک روی گونه‌های تو
نری زد توی گوش‌مان
نری که تف شد روی هوش‌مان
خون آغوش‌مان برهنه
سه نقطه راه مانده بود
تا آن سوی مرزهای بی بند و
باری که روی دوش‌مان
قدم قدم مین بود زیر پای‌مان
  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۸

او دیشب خیلی بی قراری میکرد

خیلی زیاد...

درست شبیه بچه هایی که تب میکنند و هرچه تلاش میکنی آرامشان کنی نمیشود که نمیشود

 درد میکشند...

او بی قراری میکرد..


شروع بی قراری های دلش..

یک دریا سکوت..

...


و شایدیک صفحه سفید.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۵۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۳۸

فرار گاهی خیلی خوبه..

البته من کم کم به این نتیجه رسیدم که واس فرار لازم نیست بری

گاهی میشه خودتو فراری بدی یه جای دور

ولی در عین حال تو اتاقت باشی بنویسی    حرف بزنی     و ادامه بدی

میشه تو اتاقت زندگی کنی ولی خودتو بفرستی همونجایی ک همیشه دلت  میخواسته فرار کنی

منظورم از خودت    وجودته..


خود من الان پیشم نیست

تنهایی فرستادمش همون ساحل  که هواش ابری بود ..

...




  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۳

من یک دفتردارم که پای همه حرف های دلم میماند

یک دفترکه اشک هایم را دیده.. لبخند هایم را دیده.. ورقه هایش دست هایم را لمس کرده..

یک دفتر پراز حرف هایی که هیچکس حاضرنیست پایش بنشیند

 

راستش را میدانی خب آدم گاهی دلش میگیرد

آنوقت ترجیح میدهد بدون حتی جمع کردن وسایلش خودش را بردارد و ببرد یک جای دور یک جای دور دور دور

که هیچکس نداند

اصلا کاش دل آدم هیچوقت نمیگرفت

یا مثلا وقتی دل آدم میگرفت یکی همیشه مثل برگه های دفتر پای دل و اشک و لبخند و دست و حرف های آدم میماند

اصلا چه اهمیتی دارد که من دلم گرفته ؟  هیچی

 

 

چشمانی مغرور و عجیب غمگین...

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۰

تو بهم خیلی چیزا یاددادی..

بهم یاددادی بنویسم..

حرفامو بگم..

بهم یاددادی ترسامو نریزم تو دلم..

محکم وایسم ترسامو شکست بدم..

بهم یاددادی میشه دخترت بود میشه خواهرت بود میشه بهترین دوستت بود میشه...

بهم یاددادی مهم بودنمه ..     مهم اینه باشم..     بدون اینکه خودمو محدود چیزی کنم..

بهم یاددادی میشه مرد بود.. مردونه وایساد..

تو بهم یاددادی میتونم با دلخوشیای کوچیکم از ته دل بخندم..

بهم گفتی همیشه خوب باشم....

تو خیلی خوبی...  واقعی..

خودتم میدونی..

خیلی دوست دارم...

...


  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۱۸

 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۴

 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۲

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۰

VID_20170603_105352.mp4

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۵