- ۰ نظر
- ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۸
او دیشب خیلی بی قراری میکرد
خیلی زیاد...
درست شبیه بچه هایی که تب میکنند و هرچه تلاش میکنی آرامشان کنی نمیشود که نمیشود
درد میکشند...
او بی قراری میکرد..
شروع بی قراری های دلش..
یک دریا سکوت..
...
و شایدیک صفحه سفید.
فرار گاهی خیلی خوبه..
البته من کم کم به این نتیجه رسیدم که واس فرار لازم نیست بری
گاهی میشه خودتو فراری بدی یه جای دور
ولی در عین حال تو اتاقت باشی بنویسی حرف بزنی و ادامه بدی
میشه تو اتاقت زندگی کنی ولی خودتو بفرستی همونجایی ک همیشه دلت میخواسته فرار کنی
منظورم از خودت وجودته..
خود من الان پیشم نیست
تنهایی فرستادمش همون ساحل که هواش ابری بود ..
...
من یک دفتردارم که پای همه حرف های دلم میماند
یک دفترکه اشک هایم را دیده.. لبخند هایم را دیده.. ورقه هایش دست هایم را لمس کرده..
یک دفتر پراز حرف هایی که هیچکس حاضرنیست پایش بنشیند
راستش را میدانی خب آدم گاهی دلش میگیرد
آنوقت ترجیح میدهد بدون حتی جمع کردن وسایلش خودش را بردارد و ببرد یک جای دور یک جای دور دور دور
که هیچکس نداند
اصلا کاش دل آدم هیچوقت نمیگرفت
یا مثلا وقتی دل آدم میگرفت یکی همیشه مثل برگه های دفتر پای دل و اشک و لبخند و دست و حرف های آدم میماند
اصلا چه اهمیتی دارد که من دلم گرفته ؟ هیچی
چشمانی مغرور و عجیب غمگین...
تو بهم خیلی چیزا یاددادی..
بهم یاددادی بنویسم..
حرفامو بگم..
بهم یاددادی ترسامو نریزم تو دلم..
محکم وایسم ترسامو شکست بدم..
بهم یاددادی میشه دخترت بود میشه خواهرت بود میشه بهترین دوستت بود میشه...
بهم یاددادی مهم بودنمه .. مهم اینه باشم.. بدون اینکه خودمو محدود چیزی کنم..
بهم یاددادی میشه مرد بود.. مردونه وایساد..
تو بهم یاددادی میتونم با دلخوشیای کوچیکم از ته دل بخندم..
بهم گفتی همیشه خوب باشم....
تو خیلی خوبی... واقعی..
خودتم میدونی..
خیلی دوست دارم...
...