ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

خیلی دردهای زنان را ما مرد ها تاب نمی آوریم


درد انتظار کشیدنشان را..

درد معلق ماندنشان را..

درد دوست داشتن های یک طرفه شان را ..

درد حسادت های شیرینشان را..

حتی درد آن یک هفته لعنتیشان را..


خیلی درد ها را باید زن باشی برای تاب  آوردن.


"علی قاضی نظام "

بنظرم جذاب ترین قسمت زیست    کلون کردن انسان میباشد!

کاش پسر بودم

کاش رشتم ریاضی بود

کاش گیتار میزدم

کاش میرقصیدم

کاش خوندن بلد بودم

کاش تنهایی فرار میکردم

کاش تا ته دنیا میرفتم

کاش خونمون شمال بود

کاش تو جنگل گم میشدم

کاش شنا بلد نبودم

کاش میرفتم یه جا داد میزدم

کاش بزرگ نمیشدم

کاش میرفتم طراحی لباس میخوندم

کاش رالی  شرکت میکردم

کاش برف میومد

کاش همه جا دریا داشت

کاش لبخندا از ته دل بود

کاش مهربونیا حس میشد

کاش یه پاندا داشتم

کاش دبیرستان انشا داشتیم

کاش سوالای کنکور به طرز وحشتناکی سخت سخت سخت باشه

خب این کاش ها کاش های سطحی بودن  :)



یه سری کاش در اعماق وجود هست اونا بمونه واس دفترم..

...




من ، خالی از عاطفه و خشم

خالی از خویشی و غربت

گیج و مبهوت بین بودن و نبودن

عشق ، آخرین همسفر من

مثل تو منو رها کرد....

حالا دستام مونده و تنهایی محض

ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو

گم شدم ، گم شدم تو ظلمت تن

ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق

هنوزم داد می زنی تو آیینه ی من

آه ، گریه مون هیچ ، خنده مون هیچ

باخته و برنده مون هیچ

تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ

ای ، ای مثل من تک و تنها

دستامو بگیر که عمر رفت

همه چی تویی ، زمین و آسمون هیچ

بی تو میمیرم ، همه ی بود و نبود

بیا پر کن منو ای خورشید دلسرد

بی تو می میرم ، مثل قلب چراغ

نور تو بودی ، کی منو از تو جدا کرد

  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۱

روزی ک وبلاگمو درست کردم کلی ذوق داشتم واس نوشتن

من همیشه تو دفترم مینوشتم برای خودم

اینجا واسم ارزش حس خوب نوشته هامو داره

ارزش کسایی ک منو خوندن   منو شنیدن   و سعی کردن منو بفهمن

کسایی ک از ته دل مهربون بودن   خوب بودن   و دوستداشتنی..


اما حالا.. حالا دیگه اون حس آرامش رو از نوشتن ندارم



از نوشتن دست میکشم ..




گاهی میخونمتون حتی اگه چیزی نگم..


واستون بهترینارو آرزو میکنم

مراقب  مهربونی دلتون باشید


خدانگهدار


اگه حس کردید دلتنگم میشید بگید تا یه نشونی از خودم بدم


  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۶

 زن ها رسم عجیبی دارند ! سالها را با چمدان رنگ و رو رفته ی زندگیشان بر در خانه ات جان میسپارند  ، در میانه ی آتشی که بر پا میکنی روزگار میگذرانند و به پرستش لبخندِ از سر اجبارت تمام قد خواهند ایستاد !! زن ها ساده نمیروند ، گاهی چمدان رفتن را زمین میگذارند و با پیراهن گلدار آبی و زمزمه ی ترانه ای یادگارِ مادر ، دایه ی گلدان های خانه ات میشوند . زن ها ساده خزان نمیشوند ، درب خانه ات اما ... به خشم زنی اگر بسته شد ، در دشت تنت دیگر آویشنی نخواهد رویید !!



بانوی کوچک ژانویه


  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۰

فریاد میزنم که جنابِ آقا ؛ گرمای دست مبارکتان بر روی دست هایم جا خوش کرده اند و خیال رفتن ندارند و تو آنقدر دوری که نمیشنوی . کاش فنجان سفید قهوه میشکست ! کاش چمدانت برای آن درخت سیب پر شاخ و برگ جا داشت . انصاف نیست که من بمانم و شیشه ی عطر مردانه ات و پیراهنی که گاه و بیگاه قاتل جانم میشود . تو رفته ای و کافه های شهر مانده اند ... تو رفته ای و جان دل ، مانده ای هنوز !


+میشنوی مرا؟! 



بانوی کوچک ژانویه


  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۹

"او" را ، هرکه باشد ... بیش از تو خواهم شناخت ! میدانی جانِ دل ، زن ها در هر کجای جهان که باشند رسوم مشابهی دارند . او نیز مانند من وسواسِ زنانه اش را برای انتخاب لباس بیش از پیش به خدمت خواهد گرفت ، او نیز ردی از عطرِ مسحور کننده ای بر تنش خواهد کشید تا دل از دلبرش برباید ! ... میدانم که بی قراری پیش از قرار هایتان را ، همانگونه که من به جان خریده ام ، به دوش خواهد کشید و تا دیدنِ اخم های معروف تو ، آرام نخواهد گرفت ! ... او را به همان کافه ی لعنتی خواهی برد؟! و او همان قهوه ی لعنتی تر را با ظرافت بی نظیری خواهد نوشید . میبینی؟! پیش بینی های این زن همواره درست است ... تلخ میشوی اما سرت را کمی به سمت من بچرخان تا این را هم بگویم ... که او ... هیچ گاه ... تو را آنگونه که من خواسته ام ... در دل نگاه نخواهد داشت !


+"او" ی لعنتی ... 



بانوی کوچک ژانویه


  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۱

خب ازونجایی ک در برخورد با درو دیوار و میز و کمد و دراور تبحر خاصی دارم

و همیشه آسیب دیده و کبود مشاهده شدم

ب مرحله ای رسیدم ک التماسم میکنن :    توروخدا فقط  فقط  فقط  مچ دست راستتو  تا کنکور سالم نگه دار !!!

:)


  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۸




خب پس از دیدن این عکس که بوسه ای در خشک رود جانمان وسط اصفهان است!

یک بلاگر بیان نمود روزی یار خویشتن را در قایقی نهاده برده دورترها و روی آب   ناگهان.. یاررا ب خویش نزدیک کرده  و..    بوسه ای از مهر و عشق ومحبت   بدون خجالت ..

بعد هم ک لبخندرضایت وکمی خجالت همیشه در خاطره مانده ی یار!


آخ ک چ پست های حال خوب کنی بودن اینا..

ینی هنوزم میشه اومد اینجا وباحال خوب برگشت و سربر ادامه زیست نهاد!


شماهم اعتراف کنید!


اقا ما که اصن نمیدونیم قایق چی هست!!  :)


ولی شگرد خوبی بود!



  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۴۹