بی حسی
خسته میشی
میشینی ناخوناتو از ته میگیری و اصلا واست مهم نیست لاک روی ناخن هات مرتب نیست
از روی بی حوصلگی دوربینتو برمیداری میری یه خیابونی که تاحالا نرفتی
آدم ها برات عجیب بنظر میان
دور از دنیای هرروزت
حس میکنی بین اون شلوغی هیچکس تورو نمیبینه
از هرطرف پیاده رو صدامیاد
پول های کهنه ای که ردوبدل میشه
وقتی میرسی ته خیابون حس میکنی گم شدی
هیچ عکسی نگرفتی هیچ اهنگی گوش نکردی
فقط فهمیدی هستن آدمایی که شب کردن امروزشون واسشون دغدغست که حتی به فرداشون فکرم نمیکنن
بعد به این فکر میکنی که اینستا پر از عکسای آدمای به اصطلاح روشنفکری که تو کل زندگیشون چیزی جز ادعا نداشتن
میفهمی زندگی همونقدر که لابلای پول بابای یه سریه لابلای پول کهنه نداشته یه سری دیگه هم هست
لابلای نداشته هاام گاهی باید دنبال زندگی گشت..
لابد الان حس ترحمت بیدار شد ولی ببین اونا مشکلاشون با ترحم تو ته نمیکشه پس ترحمتو جم کن.
اگه میتونی کاری کنی که دمت گرم نمیتونی لااقل درکش کن.. بفهمش .. کافیه!
ترجیحم مدت ها سکوت..
- ۹۶/۰۵/۰۲