یه بمب از جنس باروتم...
- ۰ نظر
- ۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۰:۴۲
هرروز شنیدن صدای گریه و التماس های دختر بچه بالای اتاقم...
با همه وجود خدا را قسم میدهد تا کتک نخورد
شخصیت منفوری که با رفتار وحشیانه اش اینجاهم انسان نبودنش را ثابت میکند.
هیچ توجیهی برای کتک زدن یک بچه پیدا نمیشود.
هیچ توجیهی.
دلم میخواهد بروم دخترک را در آغوش بگیرم هق هقش را آرام کنم اشک هایش را پاک کنم سرش را بگذارم روی شانه ام و بگویم عزیزکم تمام شد...
کاش میشد اورا برای همیشه گرفت و به پدر ناپدرش گفت تو اصلا لیاقت دختر داشتن و پدر بودن را نداری.
هر چند ارزش همین جمله را هم ندارد.
درست شبیه زنی که در همسایگی خانه قبلیمان به جان النای کوچک می افتاد...
پدر و مادر بودن به گذاشتن ۲۳ کروموزوم وسط ماجرا نیست.
روند بزرگ کردن موجودات وحشی ای شبیه خودتان را تمام کنید.
بچه دار شدن لیاقت و انسانیت لازم دارد نه دستگاه تولید مثل.
بلند شدم و رفتم مدرسه پیش دبستانیم!
پله هایی که از آنجا افتاده بودم و کبود شده بودم حالا رنگی رنگی شده بود..
وقتی بین بچه های کوچک آنجابودم زندگی را حس میکردم تنها دغدغه دل کوچکشان بی وقفه زندگی کردن با همه وجودشان بود...
راستش دقیقا نمیدانم چند سال دیگر قرار است از دور چشم بدوزم به نگاه های منتظر دختر شش ساله ام در مدرسه و قند در دلم آب شود...
تمام راه را بااو پیاده بیایم ... میان درخت ها و روی برگ های خشک شده زیر پایمان و هوای کمی تا قسمتی سرد و خاکستری بعد از ظهر های پاییزی..
شاید او را یک روز ببرم همان کوچه قدیمی و حس حال خانه ها و پنجره هایش را بااو نفس بکشم
من به دخترم یاد میدهم در میان لبخندهایش نقاشی هایش و موهای بلندش زندگی را پیدا کند
من به او یاد میدهم لحظه های زندگی نفس کشیدن بوی گل رز آبی و بنفش دستش است
و...
من به او یاد میدهم زندگی دقیقا خود اوست...ساده ترین پیچیده وجود من...
میشه پول نذریاتونو بدید به بهزیستی؟
میشه پول غذاهایی که میدین به کسایی که هیچ نیازی ندارن بدین به بچه های کار که دیگه صبح تا شب جون نکنن؟
میشه چندتا جعبه مداد رنگی بخرین با چند تا برگه بدین به یه بچه که رویاش یه شب کتک نخوردنه؟
بخدا دنیارو قشنگ تر از ما میکشه...
میشه فقط دل یه نفرو با محبت شاد کنید؟
میشه آدم باشیم...
دنیا داره خالی میشه از انسانیت
میشه بجای بی تفاوت بودن یه کاری کنید...
میشه یکم فقط یکم دنبال گم شده هاتون باشید
جای اینکه دنبال جایی که نذری میدن بگردید خودتونو پیدا کنید
شما خودتونو گم کردید که دردی حس نمیکنید
انچه گذشت...
شروع به نوشتن
نوشتن از من
از خودم
از آدمها
از زندگی
از ما
روزها گذشت...
اما چگونه گذشتن روزهاست که میماند.
اما من...
من این روزها...
رفتارها
بازخوردها
عقاید
تغییرها
پخته تر
انعطاف پذیرتر
بهتر
و یا
شاید بدتر...
تحلیل اتفاق ها
لحظه های عمر
خواسته یا ناخواسته سکوتی وجودم را دربرگرفته
اما برای تو وجودم...
گاهی پاهایم جانی برای ایستادن ندارند
نه صدایی برای گفتن و نه قلمی برای نوشتن
مقابل نگاهت درست زمانی که پاهایم از فرط خستگی سست شد. بغلم کن..
نپرس چرا از من دلیل نخواه
فقط ضربان قلبت را دستم بده تا اندازه همه بی کرانه ها آرام شوم
بیشتر از وقتی که در ساحل همراه صدای موج باد لابلای موهای بلند و حالت دارم میپیچد...
تو بمان...
تنهایم نگذار...
بگذار برای تو خودم باشم.
همه لحظه های عمرم..
گاهی دست هایم را بگیر و. مرا در آغوشت حل کن...
بگذار حس کنم هستم
وجود دارم
زمان را برایم متوقف کن با بودنت با نگاهت
من
هرروز دلتنگ تر میشوم
اما نامه ای خواهم نوشت
از دلم
به وسعت یک کتاب
و رویش خواهم نوشت:
برسد به دست تو... محکم ترین تکیه گاه دنیا.
دوستت دارم
تارا
اهنگ وبلاگش را گوش نداده دانلود میکنم راه میفتم
برای اولین بار انتخاب هایم را میگویم میگویم کره گردویی همان پسر بچه پشت بستنی ها سه تا قاشق بزرگ از همان انتخابم میریزد میدهد دستم
ارام میروم پایین همان میز همیشگی همان من فقط این بار آخرین بار است یک آخرین بار واقعی
میخواهم اولین قاشق همان تنها طعم موردعلاقه ام را بخورم بغض گلویم را میبندد..
مینشینم آب شدن آرامش را نگاه میکنم
راه میفتم با قدم هایم از خیابان ها خداحافظی میکنم
حتی جرات نمیکنم بگویم انقدر پر شدم که شب ها بیدار میشوم بغض میکنم وحتی بلد نیستم ارام شوم
از دختر های مهربان سربه راه ارام مطیع متنفرم انقدر که حضورشان برایم انزجاربرانگیز است
دغدغه های بی ارزش ادم ها برایم بی معنی ترین شده
از خواندن نوشته ادم هایی که فکر میکنند خیلی میفهمند برای شکنجه استفاده میکنم و تنها حالت تهوع بعد از خواندن برایم باقی میماند
ادم و موضوعی نمانده که بحث نکرده باشم
گاهی فکر میکنم کاش دورترین جای ممکن را میزدم بعد میگویم فرقی نمیکند
نمیدانم باید مثل هانا برایم مهم باشد یا نه
باید برایم معنی داشته باشد که در پیوند وبلاگش نیستم که برایم نمینویسد
شاید بعضی چیزهارا آنقدر عمیق باور کردم و پذیرفتم که دیگر حرفی برای گفتن ندارم
هر وقت این اهنگ را گوش میدهم گریه ام میگیرد یاد همه لحظه هایی که حتی اتفاق نیفتاده میفتم
بعضی از ادمها هستند آنقدر نمیخواهند خودشان را توضیح دهند که فقط ادامه میدهند
شاید فقط امدم اینجا بنویسم چون دیگر کسی من را نمیخواند شاید کار درست این بود که همه اینهارا برای خودم مینوشتم یا در همان دفتر یا اصلا... شاید نباید نوشته میشد
حتی با هیچکس خداحافظی نکردم و مطمئنم اگر نگویم نیستم هیچکس نبودنم را حس نخواهد کرد ...
شاید اگر از اهنگ هایی بود که دوست داشت دلم میخواست بااو گوش دهم اما نیست
مامان زنگ میزند تا صدای موج هارا گوش دهم ... چشم هایم را میبندم و نفس نمیکشم تا موج هایش را لمس کنم
بابا از سیب زمینی سرخ کرده هایم تعریف میکند میگوید تا مجبور نشوم کاری انجام نمیدهم...
نمیدانم باید از قدم به قدم این شهر و ادمهایش خداخافظی کنم یا نه ...
حتی نبودنم احساس نمیشود...
دل کندم از همه وابستگی هایم ...
حالا فقط بغض های اشک نشده ام مانده...
تقصیر من نیست باور همه چیز برایم سخت شده
دلم...
دلم همه چیز یادش رفته ...
نمیدانم شاید تنها هدفم از گواهی نامه کمک به انجام سریع تر قولش بود...
یک روز وقتی چشم های بسته ام را نگاه کرد ...امضایش میکند انروز میفهمد وقتی میگفتم عددهایم با هیچکس جور نمیشود ...
میشود هزار بار این اهنگ لعنتی را شنید و هر هزار بار هزار نوشته از ابهام نوشت
من فقط در عمق وجودم گم شدم...
کاش بود ...
میشود من را برداری ببری یک جای دور خیلی دور اصلا برویم یک جا که دریا داشته باشد قول میدهم دیگر ساکت شوم بهانه نگیرم ...
بعد از ان همه بحث حالا سریع ترحق را به طرف مقابل میدهم ..
کاش میشد یک نفر از ته دل ... از ته ته ته دل همه بدی هایم را قبول میکرد...
.....
چیزهای زیادی برای دانستن و باور مانده
فقط من را کم دارند.
مدت هاست کسی برای بافتن موهایم سراغی از جعبه ی بالای کمدم نگرفته... تا همان پاپیون کوچک دوستداشتنی گمشده ام را به موهایم سنجاق کند...
خودم ...
گمشده ای ک هرچه تلاش میکند پیدا شود کسی دنبالش نمیگردد...
تجربه یک ناشناخته...
شنیدن صدای آرام نفس هایم در گوشم...
و مایل ها سکوت...................