ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

چشم میدوزد به تن برهنه او


سکوت همه وجودش را گرفته 


به هیچ چیز جز او فکر نمیکند


زیبایی خلقت تن اورا در عمق وجودش حس میکند

پلک نمیزند

آرام چشم دوخته به تن او

فقط نگاهش میکند


همه وجودش او شده

پرشده از اویش


صدای نفس هایش لحظه به لحظه ی زندگی او را معنا میبخشید


گرمای آغوشش او را از همه دنیا میرهاند..


#بی پروا

جزو دردناک ترین تجربه هاست 

قشنگ انگار یه خار کردن تو چشمت هی فشارش میشدن


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ دی ۹۶ ، ۱۲:۵۶

حواستان به آدم های آرام زندگیتان باشد 


آدم هایی که از صبح تا شب هزار بار خودخوری میکنند که مبادا با یک حال و احوالپرسی ساده مزاحم کارتان شوند


آدم هایی که وقتی تنهاترین هستند فرق بین ترک کردن و درک کردن را تشخیص میدهند


آدم هایی که دم دستی نیستند

یک روز با شما یک روز با دوست شما و یک روز با ده ها نفر مثل شما باشند 


آدم هایی که شما را برای پر کردن جای خالی نمیخواهند 



بیشترین انتظارشان چند دقیقه وقت خالیست که برایشان کنار بگذاری تا کنارت بنشینند و یادآوری کنند یک نفر هست که به بودنت نیاز دارد 



قدر آدم های آرام زندگیتان را بدانید...




*میدونم منو نمیخونی


:(



مثل بغضی که وقتشه بترکه ...

درست مثل اولین پاکت سیگاری که خریدم میمانی .


همانقدر عجیب

همانقدر دلهره آور

همانقدر دلچسب..

...

زن بودن ، روی کره خاکی خیلی سخته .

فرق نمیکنه اهل کجا باشی       شرق یا غرب.     زن بودن در کل سخته .

اشرف مخلوقات باشی و دائم خاکستر شی سخته 

سنگ زیر آسیاب بودن سخته 

پله اول نردبون بودن سخته 


اما سخت تر از زن بودن ، زن موندنه...

موندن ینی نرفتن تو جلد عروسک های پشت ویترینی 

موندن ینی صامت نشدن تو قاب رو دیوار 


موندن ینی بدونی که توهم خالقی..

وقتی درست شبیه خودشان رفتار میکنی دلخور میشوند 


بعد از یک مدت که از باور بگذرد ساکت تر میشوم 

اما یک چیزی ته قلبم ، حواست بود؟ ذهنم نه ، قلبم .. ته قلبم میگوید ادامه بده

حتی هزاربار بعد از باور ..


تنها چیزی که میدونم اینه که توی تمام کتابا ، توی تمام فیلما ، توی هرجایی که بوی ادبیات و هنر رو بده میتونی پیدام کنی . میتونم پیدات کنم .

یه کلمه ، یه تصویر از هزاران کیلومتر اونورتر میتونه مارو به هم وصل کنه ، یکیمون کنه ...

تو منو توی این کتابا و کلمه ها پیدا کردی . چه جور میتونی تا وقتی این کلمه ها نفس میکشن گمم کنی ..

چه جور میتونم گمت کنم ..


..

دختر قصه مدادرنگی ها و ماژیک های رنگی اش را بعد از سالها از آن کیف قهوه ای قدیمی در می آورد..

مدادرنگی های تراش شده ای که سالها دستهایش را لمس نکرده بودند..

روی یک برگه کوچک شروع میکند به نقاشی ، رنگ کردن ،    

و این بار صدای نفسهایش موسیقی اتاق کوچکش میشود ..



برای اویش مینویسد :

-چشماتو ببند...

-بستی؟

_اع ببند دیگه..

-...Sending a photo

-برای تو کشیدمش..

-مال توئه ..

-رنگ هاش از میون قلبم اومده توی رگ های دستم و این نقاشی رو برات کشیدم توی همه لحظه هاش بهت فکر میکردم مثل همیشه ..

                       ..+



لبخند پشت همان دو نقطه برای دل دختر قصه آرامش را معنا میکند...