ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

مثل بغضی که وقتشه بترکه ...

درست مثل اولین پاکت سیگاری که خریدم میمانی .


همانقدر عجیب

همانقدر دلهره آور

همانقدر دلچسب..

...

زن بودن ، روی کره خاکی خیلی سخته .

فرق نمیکنه اهل کجا باشی       شرق یا غرب.     زن بودن در کل سخته .

اشرف مخلوقات باشی و دائم خاکستر شی سخته 

سنگ زیر آسیاب بودن سخته 

پله اول نردبون بودن سخته 


اما سخت تر از زن بودن ، زن موندنه...

موندن ینی نرفتن تو جلد عروسک های پشت ویترینی 

موندن ینی صامت نشدن تو قاب رو دیوار 


موندن ینی بدونی که توهم خالقی..

وقتی درست شبیه خودشان رفتار میکنی دلخور میشوند 


بعد از یک مدت که از باور بگذرد ساکت تر میشوم 

اما یک چیزی ته قلبم ، حواست بود؟ ذهنم نه ، قلبم .. ته قلبم میگوید ادامه بده

حتی هزاربار بعد از باور ..


تنها چیزی که میدونم اینه که توی تمام کتابا ، توی تمام فیلما ، توی هرجایی که بوی ادبیات و هنر رو بده میتونی پیدام کنی . میتونم پیدات کنم .

یه کلمه ، یه تصویر از هزاران کیلومتر اونورتر میتونه مارو به هم وصل کنه ، یکیمون کنه ...

تو منو توی این کتابا و کلمه ها پیدا کردی . چه جور میتونی تا وقتی این کلمه ها نفس میکشن گمم کنی ..

چه جور میتونم گمت کنم ..


..

دختر قصه مدادرنگی ها و ماژیک های رنگی اش را بعد از سالها از آن کیف قهوه ای قدیمی در می آورد..

مدادرنگی های تراش شده ای که سالها دستهایش را لمس نکرده بودند..

روی یک برگه کوچک شروع میکند به نقاشی ، رنگ کردن ،    

و این بار صدای نفسهایش موسیقی اتاق کوچکش میشود ..



برای اویش مینویسد :

-چشماتو ببند...

-بستی؟

_اع ببند دیگه..

-...Sending a photo

-برای تو کشیدمش..

-مال توئه ..

-رنگ هاش از میون قلبم اومده توی رگ های دستم و این نقاشی رو برات کشیدم توی همه لحظه هاش بهت فکر میکردم مثل همیشه ..

                       ..+



لبخند پشت همان دو نقطه برای دل دختر قصه آرامش را معنا میکند...



وحشت نکن ، دستان لرزانم را بگیر


بگذار از تمام دنیا سایه ای بماند

بگذار همه ، مارا دیوانه صدا کنند

همه ، مارا فراموش کنند


ما کتک خورده نافهمی های این زمانه ایم


از چیزی نمیترسم ، من همان لحظه ای را میخواهم که خالصانه تو را ببوسم


مگر دنیا با ما چه کار میکند

مگر چه گلی سر ما خواهد زد؟


بیا ، همین لحظه مارا کفایت میکند 


بوسه ای که از دمی عجیب و پرشور رسد ، جاودانه است 

من همان جاودانگیمان را میخواهم 


چرا باید خجالت بکشیم

مگر دنیا به کسی رحم کرد؟


من میخواهم همین لحظه را زندگی کنم



مرا در آغوش بگیر ..

تا کی زلزله تن ها را بلرزاند ؟

آتش سوزی دل هارا بسوزاند؟

خشکسالی ریشه هایمان را بخشکاند ؟


ایران من ، بعد از هر فاجعه و درد تسلیت نمیخواهد .

همدستی و کمک میخواهد.

ذره ای تفکر..

 ذره ای حرکت ..

شاید فرکانس صدای من هم شبیه بقیه نیست
شاید من هم مسیر متفاوتی را برای زندگی انتخاب کردم
درست شبیه تو 
اما من هم مثل تو نغمه هایم را میخوانم و برای خودم میگردم در اقیانوس روزگارم 

چقدر دلم میخواست قلبت حس کند درست است که صدایت را با گوشم نمیشنوم اما قلبم آن را حس میکند

کاش میشد رقصیدن با تو در اقیانوس آرام را تجربه کرد 
لمست کرد و با تو به اعماق ناشناخته ترین ممکن هایی که به تنهایی دل به یافتنشان دادی آمد
و حرف هایت را با هر فرکانسی که بود فهمید


میدانی ..
حتی موقع شنیدن صدای تو هم کسی فرکانس صدای من را نشنید با اینک من هم نغمه هایم را خواندم.

من تورا...به تنهایی شنیدم.



میدانی ..

خسته تر از آنم که تن به نوشتن دهم