ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

آخرین نوشته..

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۵۶ ب.ظ

روزی ک وبلاگمو درست کردم کلی ذوق داشتم واس نوشتن

من همیشه تو دفترم مینوشتم برای خودم

اینجا واسم ارزش حس خوب نوشته هامو داره

ارزش کسایی ک منو خوندن   منو شنیدن   و سعی کردن منو بفهمن

کسایی ک از ته دل مهربون بودن   خوب بودن   و دوستداشتنی..


اما حالا.. حالا دیگه اون حس آرامش رو از نوشتن ندارم



از نوشتن دست میکشم ..




گاهی میخونمتون حتی اگه چیزی نگم..


واستون بهترینارو آرزو میکنم

مراقب  مهربونی دلتون باشید


خدانگهدار


اگه حس کردید دلتنگم میشید بگید تا یه نشونی از خودم بدم


  • ۹۶/۰۳/۲۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">