ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

پرسید اگر یک ماه از زندگیت مانده بود اولین و آخرین کاری که میکردی چه بود 

گفتم شروع میکردم به نوشتن تجربه هایم حس هایم و چیز هایی که در زندگی داشتم و نداشتم 

نوشتن همیشه برایم حس رهایی داشت و در آخر جمع میکردم و میرفتم جایی نزدیک دریا روزها و ساعت های آخر را به این فکر میکردم که انگار هیچوقت وجود نداشتم ...


مایی که حالا یک ماه آخر را شروع میکنیم 

من و ایهام نکند رخنه کند در دل 'ایمانم' شک 


و حالا عمیقا محرمانه گوش میدهیم.   غریبانه .


نکند پنجره ای پشت صلیبم باشد

نکند میکرفونی داخل جیبم باشد

نکند این اس ام اس در جایی ثبت شود

نکند گریه ی پشت تلفن ضبط شود

نکند شاهد دعوامان در ماشین است

نکند داخل حمام تو را میبیند

نکند اسم تو را با دهنش بخش کند

نکند راز مرا تلویزیون پخش کند

نکند میداند آنچه که من میدانم

نکند پس فردا تیتر یک کیهانم

نکند رخنه کند در دل ایمانم شک

نکند لو بدهم اسم تو را زیر کتک

نکند نامه جعلی مرا پست کند

نکند این همه بد قلب مرا سست کند

تلخم و حل شده کابوس وجودم در سم

غیر تو از همه ی آدم ها میترسم

همه دانسته و نا دانسته جاسوسند

دستشان حلقه ی دار است و تو را میبوسند

کاشکی آخر این سوز بهاری باشد

کاشکی در بغلت راه فراری باشد

کاشکی از همه مخفی بشود این شادی

کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی

کاشکی بد نشود آخر این قصه ی بد

کاشکی باز بخوابیم ولی تا به ابد

نکند رخنه کند در دل ایمانم شک

نکند لو بدهم اسم تو را زیر کتک

نکند نامه ی جعلی من را پست کند

نکند این همه بد قلب مرا سست کند

نکند رخنه کند در دل ایمانت شک

نکند لو بدهی اسم مرا را زیر کتک

نکند نامه ی جعلی تو را پست کند

نکند این همه بد قلب تو را سست کند

پارسال یه پیشنهاد دادم و گفتم بیاید باهم کتاب بخونیم ...

بماند که برای روزی ۵ صفحه یکی کنکور داشت یکی وقت نداشت یکی دانشگاه داشت یکی دلش نمیخواست یکی از کتاب خوشش نیومد و تهش من موندمو خودم و کتابایی که دلم میخواست بخونم و راجع بهش حرف بزنم و بنویسم 

اومدم باز بگم من دلم کتاب خوندن میخواد اگه دوست داشتید خبرم کنید تا معرفی کنم باهم بخونیم پیش هم کنار هم اندازه یه گپ زدن دوستانه از حس و تجربه یه نوشته 

چیه همتون سرتونو کردید تو گوشیاتون تهشم هیچی چیه هممون درگیر هیچ و پوچ زندگی شدیم رفتیم تو لاک خودمون 

هی هرروز دورتر دورتر 

بیاید باهم دوست باشیم حتی اندازه وصل شدن به هم اندازه نوشته های یه کتاب 


از آخرین باری که دیده بودمش مدت ها میگذشت 

 از پشت سرم گفت سلام.. برگشتم ، بزرگ شده بود ریش داشت قدش از من بلندتر شده بود دست داد

مغرور شده بود اعتماد به نفسش با کیک بوکسینگ بیشتر شده بود 

نمیشد باور کرد این همانی بود که بابا وقتی آن روز بارانی موقع بالا رفتن از کوه در تخت جمشید دستش را گرفت من به دستش در دست بابا نگاه میکردم و به این فکر میکردم منی که دستهایم در جیب سویشرتم سرد شده بود اگر لیزمیخوردم چقدر درد داشت زمین خوردنم ...



شاید اون روزی که بهم یه پک سیگار تعارف کرد باید قبول میکردم تا حالا تو سرمای غروبای بارونی یه پناهگاه داشته باشم 

بهش میگم چیه چته میخوای بازم به موندن کنار آدمایی که تا سراغشون نری حتی نمیفهمن وجود داری ادامه بدی و اون مقصر اشوان گوش میده و میدونه حق با منه 

میدونه اگه منتظر بمونه هیچوقت کسی سراغشو نمیگیره 

یهذجماعت مسخره منفعت طلب که تا سودی براشون نداشته باشی آدمم حسابت نمیکنن 

هی حالا بگو مهم نیس 

چته پس چرا همش دلت میگیره 

اصن چرا اینا باید تو یه جایی مث اینجایی که واسه هیشکی مهم  نیست نوشتت بشه 

:(

چرا اینطورین آخت ...

من که کاری به کارشون ندارن 

و حقیقت تلخیش دقیقا همین جا حس میشه 

شبیه خواندن یک رمان قدیمی رازآلود 

شبیه ترس از صدای بالای پشت بام 

شبیه درد سرمای یخبندان فردای یک شب برفی

شبیه صدای سگ های گرسنه روی تپه

شبیه جسد له شده گربه وسط جاده 

شبیه گودی چشم های بی حس شده از طردشدگی مزمن 

شبیه نگاه تحقیرآمیز آدم ها

شبیه آهنگ بی کلام پرازدرد 

شبیه حس سنگینی تنی منزجر

شبیه درد از دست دادن 

شبیه مچاله شدگی در لحظه 

شبیه جای خنجر کلمه ها 

شبیه سردی نگاه 

شبیه من به عنوان دخترکی مانده در گندم زار نزدیک خانه 


گاهی عجیب یاد آدم هایی میفتم که سالهاست ناگهانی محو شده اند از نگاه و یاد من 

آدم هایی که گاهی اسمشان هم نمیدانستم اما هنوز ممکن است خیلی اتفاقی به یاد بیاورمشان 

یا در کودکیم یا کمی بزرگ تر که شدم 

در همین بیان 

در اطرافم 

و حتی جایی ناشناس شبیه مترو 

مثلا او کسی بود که وقتی بچه بودم بعد از کلاس ما کلاس داشت از من هم کوچکتر بود اما با این حال از حضورش خجالت میکشیدم 

یا مثلا ناگهانی رفتن او ... یکهو همه نوشته هایم زنده میشود 

یا مثلا پریسا اولین وبلاگی که میخواندمش 

مثلا همان تخس کلاسمان 

چقدر من سر کلاس خجالت میکشیدم 

میدانم ازین نوشته هیچ چیزش را نمیدانی 

یک روز مینشینم همه را برایت تعریف میکنم 

همه بلا هایی که سرم امده و حتی نمیخواهم به یاد بیاورم 

مثلا دلم برای همه ان دوران تنگ شده 

برای همه چیزش

این شب ها که نمیدانی یکهو زیر اوار همه چیز خفه میشوم 

حداقل هنوز ته خواسته ام این است کاش یک نفر از ته دلش دلتنگم میشد واقعی 

از ته ته دلش 

چه فایده ساکت میشوم با جمله های همیشگی خودم را قانع میکنم 

که باید جمع کنم و بروم جایی که دلیل داشته باشم 

باور چیز سختیست 

داشتنش تغییرش و به وجود اوردتش 

و منی که غرق در سکوت اتاق تاریکی میشوم که به کمدش تکیه دادم و دارم تارای قصه را قانع میکنم سر چیزی که حتی خودم نمیدانم 

گیر کردم بین همه چیزهایی که انگار وجود ندارد 

فکرش را بکن مسخره ترین حالت ممکن است این تاثیر پذیری از محیط اطراف و آدم هایی که عمیقا در نقش اشتباهیشان فرو رفته اند 

و منی که تنهایی رخنه کرده در ریشه جانم 

حوصلم سر رفته ...