حوصلم سر رفته ...
- ۸ نظر
- ۲۱ آبان ۹۷ ، ۲۳:۱۶
میگوید وقتی باردار بوده آنقدر نفرین کرده که دلش برای دختر خانواده میسوزد
نمیداند دختر خانواده اصلا خواهر شوهر ندارد و این فکر ها تنها زندگی خودش را دربرمیگیرد
نمیدانم چرا انقدر به حرف های بقیه و تاثیرش توجه میکنید
اینها همه باعث دوری و دعوا و درگیری و فشار و صرف انرژی بیخود میشود
حرف زیاد است انقدر زیاد که نشود برایش هیچ حدی در نظر گرفت
نمیشود هم ندارد فقط باید عین رودخانه عبور کرد و گذشت
زلال بودن تنها فایده اش برای خودتان است کینه قلب را سنگین میکند سردرد میاورد و به تبع انتقام
زندگی خودتان را بهتر کنید قطعا اگر زندگی رو به رشدی ندارید تنها مقصر خود خودتان هستید
امدم بنویسم یادمان باشد برای دنیا خوبی بفرستیم حتی در حد ارزوی ارامش در رابطه حتی اندازه ارزوی حال خوب و یک لبخند واقعی
درست است در دنیا فقط بد نبودن کافی نیست و باید خوب بود اما خواهش میکنم به کسی بدی هم نکنید کاری به کار کسی نداشته باشید هیچ کاری
پشت سر کسی حرف نزنید حتی خوبیش را نگویید
زندگی هرکس متعلق به اوست مال اوست و شما هیچ حق اظهار نظر در هیچ یک از موضوعات زندگی هیچ ادمی را ندارید
قضاوت نکنید از روی چیزی که حتی با چشمانتان میبینید
و برداشت نکنید داستان بافی توهم و خیال است
در نهایت همه حرف هایم را خلاصه میکنم در یک فعل بگذرید.
دم غروب موهایم را شانه میکنم میبافم دامن میپوشم چای دارچین دم میکنم و مینشینم انار دانه میکنم رژ لب قرمز را بر میدارم به دختر توی آینه چشمک میزنم و به این فکر میکنم چند ماه اینده چه میشود
هوس نیمکت وسط شهر کتاب روبه روی خانه از قلبم جدا نمیشود دلم آکاردئون میخواهد و راه رفتن راه رفتن و نشستن بالای همان عمارتی که روی پله هایش تنهایی مینشینم و به درخت های قدیمی خیابان نگاه میکنم
دلم سیب زمینی های کافه خودمان را میخواهد
بوی ملایم عطرت مانده
من در بعضی لحظه های زندگیم مانده ام گیر کردم در بعضی اتفاق ها
دلیل ادامه باشد شاید
دفعه بعد که مهرداد در ونک والس تهران زد در جا دستت را میگیرم و همان جا بغلت میچرخم
فقط نمیدانم چرا انقدر دوری ...
اگر در مد و فشن و طراحی لباس دستی داشتم قطعا برای تمامی طرح هایم زنان سرپرست خانوار و بچه های کار و کارگران را به عنوان مدل انتخاب میکردم
قطعا آنها ساده ترین و واقعی ترین چهره را به همه دنیا نشان میدهند
شبیه ترین به درونشان ...
مثلا یک دوست عاشق عکاسی و خلاق داشتم که هروقت میگفتم برویم فلان جای خوشگل شهر عکاسی دستم را محکم تر میگرفت
مثلا از همان عکس هایی میگرفتیم که دوست دارم
ادیتش را هم وقتی توی اتاقم نشستیم چای هلی که خودم دم کردم میخوریم انجام بدهیم
مثلا وقتی هوا سرد است جای غر زدن بگوید این برگ ها که همه جا هست بیا برویم یک جایی که برگ های قرمز دارد عکس بگیریم
یا مثلا همان محوطه کوچک نزدیک خانه که مخوف به نظر میاید اما دنج
همیشه توی کیفش ویفر شکلاتی داشته باشد و احتمالا بداند وقتی دست هایمان بعد از ان همه شات یخ کرده هیچ چیز اندازه ویفر شکلاتی له شده ته کیف نمیتواند برق چشمانم را روشن کند و وقتی از سر شدن و گرسنگی و ناخن های کوتاه خودش برایم بازش میکند
بعد مثلا اخر کار که خسته شدیم بگوید اخر هفته دو تا جا برای تور فلان جا خالی مانده گفتم ما هستیم پرش کنیم
بعد هم بشود جلویش به زمین و زمان فحش داد گاهی
یا مثلا نیست جای خالیش را حس کنم
و بیشتر از قیافه اش صدایش یادم مانده باشد عمیق در عمق مغزم
و اینکه سه شنبه ها با من به سینما بیاید و بعد از سینما در سرما بعد از ان همه پفک برایم بستنی حافظ بگیرد و تا ته خیابان تختی هی از فیلم بگوید و وجه اشتراک های فلان نقش با من و هی بستنی بخوریم
و درست همانی باشد که موهایم را حالت میدهد و با اینکه ارایش بلد نیستم ارایش های گه گاهم برایش تکراری نشود
دقیقا همانی که ته واگن اخر در مترو تا ته تجریش کف زمین چهارزانو کنارم مینشیند و اصلا برایش مهم نیست تمام ویفر دستم خورد شده روی مقنعه مشکی که نخش در رفته و گشاد شده و هی می افتد
پارک سر دانشگاهمان گربه های تپل دارد ازین هایی که میشود تا دم غروب نازشان کرد بعد هم روی پل می ایستم به صدای اب گوش میدهم
و به اینکه ازین دوست ها ندارم فکر میکنم...