اگه یه روزی لابلای نوشته های کسی که مدتها منتظرش بودید خوندین براش یه غریبه شدین فقط بی سروصدا برید تا راحت باشه همین
- ۵ نظر
- ۰۹ دی ۹۷ ، ۲۳:۵۱
اگه یه روزی لابلای نوشته های کسی که مدتها منتظرش بودید خوندین براش یه غریبه شدین فقط بی سروصدا برید تا راحت باشه همین
سال ۹۳ که هنوز وبلاگ نداشتم اما وبلاگ میخواندم روزی اتفاقی از وبلاگ نارین با وبلاگ دختری آشنا شدم که همسن و سال من بود درس میخواند مدرسه میرفت موهای دوستش را میبافت اما کنار همه این لحظه های به ظاهر معمولی و روزمره درد هم میکشید یادم بود لحظه خواندن نوشته هایش یکهو بغضم ترکید نه از روی ترحم نه از روی دلسوزی فقط حس میکردم چطور همه لحظه هایش را زندگی میکند
آخرین چیزی که از او خواندم این بود که شنبه عمل داشت
بعد هم یکهو گمش کردم نمیدانم چرا ادرسش را ننوشتم چرا دیگر در وبلاگ نارین پیدایش نکردم اما آن شنبه جایی گوشه ذهنم همیشه باقی ماند درست شبیه پایان باز فیلمی که عاشقانه دنبالش بودم بدون اینکه اسمی از آن در خاطرم باقی مانده باشد
نمیدانم آن شنبه چطور گذشت
نمیدانم الان دقیقا کجای این دنیاست و حالش دقیقا چطور میتواند باشد
نمیدانم با ارزو و امیدواری من چیزی شبیه سرطان خون خوب میشود یا نه اما هنوز حسودیم میشود به اینکه لحظه لحظه از عمق جان زندگیش را حس میکرد و زندگی.
۱۲ دی ماه امسال که دو سال از نوشته هایم میگذرد و برمیگردم به همه این سالها میبینم چقدر آدم و اتفاق را در همین یک وجب وبلاگ حس کردم و دیدم و رفیق شدم میبینم لحظه های زندگی خودم و آدمهایی شبیه به من اما متفاوت ، چطور میگذرد ...
بزرگ ترین اتفاقی که رخ داده این است که من درست بین آدمهایی هستم که من را نمیخواهند
دما صفر درجه شده
بی حوصله مطلبی از روزمرگی میخوانمو و بی تفاوت میگویم بازگوی زندگی من
درست سه دقیقه بعد از نشر مطلبش را میخوانم برای نوشتن میروم و درست لحظه اخر برمیگردم
لابد اگر بی تفاوت نشده بودم باید حسودیم میشد به مخاطب همه نوشته های دنیا اما صفر درجه سانتی گراد را بیشتر حس میکنم
شب ها خوابم نمیبرد
یاد اشنایی آیدا و شاملو میفتم
یا اینکه او تازه سیبیل دراورده
یاد اینکه خالی شده ام
دما صفر درجه است
هیچکس نیست
به این فکر میکنم کاش همین فردا جمع میکردم و میرفتم
به او فکر میکنم
آغوش گوش میدهم
به نوشته تا کسی نباشد وجودت را حس کند وجود نداری
به سرد شدن
دما باز هم صفر مانده
به لرزیدن هایم
سرما در عمق جانم رخنه کرده
بی تفاوت
به سیگار پشت سیگار
به نانوشته ها
به خالی نشدن ها
به نخوابیدن ها
دلم ...
آه دلم
یک بدی ای که داشتم این بود که از اتفاق افتادن ها یک نتیجه همیشگی نمیگرفتم مثلا فکر میکردم باکسی که دوست هستم دوست میمالم تا مثلا تقل مقلمان شود یا بحثی چیزی اتفاق بیفتند دریغ ازینکه ادمها خیلی وقتها بی دلیل عوض میشوند شب صبح نشده یکی دیگر میشوند نامرد بی معرفت اسمش هرچه که باشد این بی دلیل بودنش همیشه اذیتم کرده اینکه بارها از زندگی کسانی مجبور به کناره گیری شدم که فکر میکردم دوست خوبی برایم هستند
به راستی ادمها چرا این چنین اند و بیشتر دل من
دل من چرا خوش است به بودن کسانی که ساده ترین حرکاتشان حواسم را به خودش جلب میکند در حالی که خود من به یک طرفشان هم نیست ...
همیشه برام این حجم از تاثیرگذاریش روم عجیب بوده
کافی بود ببینم ارومه و حالش خوبه انگار همه دنیا مال منه انگار دیگه خوشبخت تر ازین لحظم وجود نداره
اونم فقط با شنیدن صداش که ارومه و داره برام حرف میزنه و نمیدونه اونقدر حواسم پرت صداش میشه که یادم میره حرف بزنم
کاش بود
یه روز وقتی اروم نگام میکنه محکم بغلش میکنم میچلونمش
شبیه بار اول گردنشو بوس میکنم و میگم ببین تنها کسی که نرمی گردنتو با لباش لمس کرده و بوی تنتو نفس کشیده خودخودمم
خیلی دوسش دارم
اونقدر که تمام حجم و ظرفیت وجودم پر شده از بودنش و دوست داشتنش
دلم تنگ شده ...
خیلی