تولدت مبارک 💞
- ۱ نظر
- ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۰۰
من عاشقش شدم چون بهم میگه جای تی وی جای تل جای اینستا کتاب بخون
و من آرامشم وقتیه بغلش برام کتاب بخونه
توی کلاس ما یک دختر هست که به خودش اجازه میدهد هر حرفی را به هر کسی بزند
با من هم چندباری دهن به دهن شده
هر بار به این نتیجه رسیدم شعور اصلا به سطح تحصیل و پول و قیافه ربطی ندارد
تا حد زیادی به رفتاری که دیدی عقده هایی که درونت جمع شده فرهنگ فضایی که در آن بزرگ شدی و بزرگ تر که میشوی تا حدی به تلاش خودت برای بهتر شدن بستگی دارد
این دختر روی اعصاب است درست شبیه رفتارهایی که از بقیه هم انتظار میرود اما تلاششان را میکنند کمی با شعور به نظر برسند
اصلا قضیه این نیست نوشتن این نوشته ها من را در گروه باشعوران عالم قرار دهد و بقیه را در زمره بیشعوران بگذارد
قضیه تکرار این رفتارها گسترده بودن این رفتار ها و حجم عظیمی از تجربه آن در اطراف هرکدام از کسانیست که سعی میکنند بیشعور نباشند یا لااقل کمتر بیشعور باشند
باور این موضوع که دهن دریده بودن و گستاخ بودن میتواند کار خیلی سهلی باشد مسئله مهمیست این ارزش داشتن شعور و تلاش برای کسب آن را بالاتر میببرد
پس ... باشعور باشیم و برایش تلاش کنیم
هرکدوم که دلتون خواست انتخاب کنید
هر سوالی قابل پرسیدنه
هر کاری به عنوان جرات قابل گفتنه
نظر ناشناس هم فعال
بازی کنیم :)
به من باشد میروم بام و زیر نم باران تکان خوردن نورهای دوردست را نگاه میکنم و به این فکر میکنم ته این همه جان کندن چه دستاوردی ممکن است باشد که آدم ها از این فاصله حتی شبیه مورچه ها هم هدفمند نیستند حتی شبیه موریانه های توی یک تکه چوب هم نمیتوانند باشند
این موضوع عقب افتادن داشت اذیتم میکردم نشستم از بیرون قضیه را نگاه کردم دیدم عقب ماندن از چه اصلا ؟ رسیدن به چه ؟
هرچقدر فکر میکنم میبینم این همه اعصاب خوردی به یک طرف دنیا هم نیست تهش چه ؟ هیچ ...
این هیچ اصلا ربطی به یاس فلسفی و ناامیدی محض و مطلق ندارد
اتفاقا برعکس آرامش عمیقی در جز به جز نوشتنش حس میکنم
حس رهایی
رها رها رها من
انگار از بند اسارت آزادت بکنند و بگویند هر کاری دلت خواست بکن ولی تو بعد از کمی بمانی سر جایت ، تکان نخوری و به این فکر کنی الان دیگر از وقتش گذشته
درست شبیه همان سکانسی که در متری شیش و نیم پیمان معادی به نوید محمد زاده میگوید برو و نوید بعد از کمی دویدن می ایستد و برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند و دیگر هیچ حرکتی نمیکند
آخ حس آن لحظه عجیب در وجودم ریشه دوانده بود و من فقط حواسم نبود
همه مسیر برگشت به آن لحظه عمیقا فکر میکردم به اینکه چقدر برایم ملموس بود
۱۳۹۸/۱/۱۷
کسایی هستن که راجبشون فاصله برام مهم نبوده و عمیقا کنارم حسشون کردم به عنوان یه دوست یه نفر که هست یه نفر که میتونستم روش حساب کنم اما ...
تو یکم فرق داشتی بابقیه نمیدونم پیشت حس میکردم رفیق دارم حس میکردم میتونم بشینم هی بخونمش و برای ادامه مشتاق تر بشم و کنجکاوتر و حرف بزنم پیشش و از همه چی بدون ترس قضاوت بگم
ببین یه چیزیو هیچوقت بهت نگفتم ولی الان میگم بعد مدتها
من دوستت دارم رفیق...
نمیخوامم ازت تعریف کنم در جریان غیرتی بودنم هستی دیگه !
دلم میخواست بمونه یادگاری اینجا چون همیشه از عزیزترین اتفاقام نوشتم اینجا
راستی صدات از تصورم صمیمی تر بود ....