ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

خب از خودتون برام بگید ببینم 

چه خبرا ؟ چیکارا میکنید ؟ روزگار چطور میگذره این روزا ؟؟

  • ۸ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۱

دارم به تک تک بچه هایی که وسیله هایشان را جمع میکنند نگاه میکنم و ذوقشان برای رفتن 

بغض میکنم به این فکر میکنم با خودم چند چند باشم که هم من راضی باشم هم خودم 

مگر میشود ؟ شدنش که میشود 

آخرین آیس پک دارک را میخورم و سعی میکنم طعمش را خوب به خاطر نگه دارم 

تک تک مغازه ها را وجب به وجب در خاطرم نگه میدارم بوی توت فرنگی را عمیق میان جانم میکشم هنوز بغض دارم هنوز رد اشک روی مژه هایم مانده 

و بغض هنوز با من هست 

چند روزی هست با من است

این روزها عمیق تر حس میکنم 

مگر میشود حس نشوند حرف ها رفتار ها و صداها 

آخ از صداها از لحنشان 

دارم فراموش میکنم خیلی چیزهارا 

میدانی دلم تنگ نشده 

اصلا دلم تنگ نشده 

این بار محکم تر برایش دلیل دارم 

چشم هایم را میبندم حسش شبیه این است که شیرجه بزنم در آب و چشم هایم را باز نکنم شبیه اینکه دلم نخواهد تلاشی برای بالا رفتن و نفس کشیدن بکنم 

اینجا شب ها شلوغ تر میشود آدم ها زنده هستند لااقل بیشتر از یک نفس کشیدن معمولی 

فقط یک چیز را حس میکنم دلم برای یک نفر تنگ شده ۱۰۰۰ کیلومتر آنطرف تر از من ...

به ذوق های داشته و نداشته ام فکر میکنم 

شاید باورت نشود اما به قدم قدم راه رفتنمان همه جاهایی که تنها میروم 

به همه گوجه سبز و نمک هایی که توی ظرف محکم تکان میدهم تا بشود همان که جفتمان دوست داریم 

همین چیزهاست من را سرپا نگه داشته 

دقیقا همین ریسه های تنیده در عمق جان من ...

  • ۴ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۱۲

تورو کجا گمت کردم بگو کجای این قصه که حتی جوهر شعرم همینو از تو میپرسه که چی شد اون همه رویا همون قصری که میساختیم دارم حس میکنم شاید منوتو عشقو نشناختیم میون قلب های امروزی ما نمیدونم چرا نمیشه پل بست مثل دو ماهی افتاده بر خاک به دور از چشم دریا رفتیم از دست 

به لطف و حرمت خاطره هامون نگو همیشه یاد من میمونی که نه من مثل اون روزای دورم نه تو دیگه برای من همونی بذار جز این سکوت سرد لب هات برام چیزی به یادگار نمونه بذار تا نقطه پایان این عشق مثل اشکی بشینه روی گونه 

تحمل میکنم غیبت ماهو میدونم نیمه همدیگه هستیم نشد پیدا بشیم تو متن قصه به رسم عاشقی هردو شکستیم

اونقدر منو شکستن اونقدر منو شکستن 

  • ۰ نظر
  • ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۱۶

بنظرم از حفظ کردن اسم باکتری و انگل و آنتی بیوتیک های مربوطه میشه به عنوان شکنجه استفاده کرد قطعا !!

گربه همیشه من را پر میکند از عشق خاطره نوازش و لمس ...

رابطه برای من رقص تانگو است. کنش و واکنشی پیوسته. هر قدم من تنها در صورتی معنادار می‌شود که شریکم قدم بردارد. پای‌اش را بگذارد جلو، با فاصله‌ای متناسب از من. اگر شریکم گمان کند عشق، مثل علف هرز خودش رشد می‌کند، هر چه من آفتاب و آب بیاورم و مثل مادر زمین بستر خاک بشوم برایش، بی‌فایده است. حالا گاهی نیمه‌شب‌ها تمرین تانگو می‌کنیم. اگر یکی‌مان اشتباه کند، آن دیگری هم کاری از پیش نمی‌برد. اما صبر لازم است و صبوری لازمه عشق است و عشق مسبب رویش دو تن، پیچش دو جان، پاهایی که گاهی خم می‌شوند و یک قدم جلوتر می‌روند، دست‌هایی که روی هم قرار می‌گیرند و گاه پشت کمر یا سر شانه دیگری را می‌گیرند و چشم‌ها، آن نگاه‌های تاب خورده به‌هم که می‌شود به هزار شیوه تأویل‌شان کرد، پر از ناگفته‌هایی هستند که در خلوت دو نفره بازگو می‌شوند و هزار قناری خاموش رها می‌شود از دل‌‌شان. و زندگی چه رقص شورمستانه‌ای می‌تواند باشد.

  • ۶ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۰۴

مژگان میگه من از هیچکدوم از آپشنای اتاق استفاده نمیکنم

میگم تو همین که هم اتاقیت منم ینی ته آپشن 

میگه از همون اول اعتماد به نفستو دوست داشتم !! ":)

  • ۵ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۲۷

دلم گرفته :(

  • ۴ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۴۱

این دو تا خیلی بهم میان 

دیدن دو تا از ساکت ترین و سردترین بچه های کلاس وقتی از ته دل باهم میخندن قشنگه 

دوست داشتن اتفاق عجیبیه انگار یه بعد جدید و ناشناخته از وجودتو حس کنی 

من تغییرو تو کمترین مدت ممکن تو این دوتا دیدم 

اونا خوشحال ترن و این کافیه تا به وجود عشق ته دل آدما ایمان بیارم 

عشق میتونه قشنگی خودشو اندازه یه چسب زدن پسر رو دست دختر بعد از آنژیوام  نشون بده 

دوست داشتن این دو تا خیلی قشنگه تو کلاسمون :) 

امیدوارم همه این حس و حال خوب بمونه براشون همیشه

  • ۶ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۲۸

من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 

خودم اشکای خودمو پاک کردم 

خودم موهامو نوازش کردم 

خودم خودمو آروم کردم 

خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 

خودم خودمو رها کردم 

خودم حال خودمو پرسیدم 

من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 

بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....

  • ۸ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۴۹