این شب ها
دارم به تک تک بچه هایی که وسیله هایشان را جمع میکنند نگاه میکنم و ذوقشان برای رفتن
بغض میکنم به این فکر میکنم با خودم چند چند باشم که هم من راضی باشم هم خودم
مگر میشود ؟ شدنش که میشود
آخرین آیس پک دارک را میخورم و سعی میکنم طعمش را خوب به خاطر نگه دارم
تک تک مغازه ها را وجب به وجب در خاطرم نگه میدارم بوی توت فرنگی را عمیق میان جانم میکشم هنوز بغض دارم هنوز رد اشک روی مژه هایم مانده
و بغض هنوز با من هست
چند روزی هست با من است
این روزها عمیق تر حس میکنم
مگر میشود حس نشوند حرف ها رفتار ها و صداها
آخ از صداها از لحنشان
دارم فراموش میکنم خیلی چیزهارا
میدانی دلم تنگ نشده
اصلا دلم تنگ نشده
این بار محکم تر برایش دلیل دارم
چشم هایم را میبندم حسش شبیه این است که شیرجه بزنم در آب و چشم هایم را باز نکنم شبیه اینکه دلم نخواهد تلاشی برای بالا رفتن و نفس کشیدن بکنم
اینجا شب ها شلوغ تر میشود آدم ها زنده هستند لااقل بیشتر از یک نفس کشیدن معمولی
فقط یک چیز را حس میکنم دلم برای یک نفر تنگ شده ۱۰۰۰ کیلومتر آنطرف تر از من ...
به ذوق های داشته و نداشته ام فکر میکنم
شاید باورت نشود اما به قدم قدم راه رفتنمان همه جاهایی که تنها میروم
به همه گوجه سبز و نمک هایی که توی ظرف محکم تکان میدهم تا بشود همان که جفتمان دوست داریم
همین چیزهاست من را سرپا نگه داشته
دقیقا همین ریسه های تنیده در عمق جان من ...
- ۹۸/۰۳/۰۵