ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی
دیده بودم تو کل روز حالش گرفتست شب بردمش تو حیاط خوابگاه 
نشوندمش رو صندلی و شروع کردم ستاره های آسمونو نشونش دادن
یهو بهم گفت تارا میخوام بهت بگم 
من یکیو دوست دارم که فهمیدم اون یکی دیگه رو دوست داره...
فقط یادمه گفتم عزیزدلم و شروع کردم به ناز کردنش 
موهاشو ناز کردم کنار گونه راستشو و وقتی دستم خیس میشد اونقدر دلم گرفته بود که نمیتونستم حرف بزنم 
دیروقت تو تاریکی همه تو تختامون بودیم وقتی صدای نفس عمیقشو از گریه بی صداش شنیدم دلم ریخت 
داشتم به این فکر میکردم احساسات رو یه مرز باریک مستقره که یا میتونه تورو برا ادامه دادن نگه داره یا شروع کنه به آزار و اذیت تدریجیت 
دیشب... شب سختی رو گذروندیم ...

  • ۶ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۸:۳۳
چند بار پیش آمده به من بگویند شبیه یکی از آشناهایشان هستم 
من در پاسخ فقط میتوانم بگویم چه آشنای خوشگلی دارید پس ! :) 

چندوقت پیش آمدم نوشتم به او حسودیم میشود 

حالا اما همه وجودم را حس های مختلف پر کرده دقیقا همان هایی که بخاطرشان حس حسودیم بیدار شده بود 

حالا مستقل تر از همیشه ام

حالا در خودم ترین حالت ممکنم 

حالا به نقطه ای رسیده ام که بخاطرش ستاره های آسمان را نگاه میکنم چشم هایم را میبندم و به این فکر میکنم دقیقا همانی شد که باید میشد 

من ... سه سال پیش اولین کلمه های درباره من این وب را اینگونه آغاز کردم : در جستجوی حقیقت با موهای بافته 

حالا موهایم را بافتم در جاده این سطر هارا مینویسم و به جرات میگویم حقیقت خود من بود که تکه های وجودم را در عمق آرامش لحظه ام پیدا میکنم ...

و حس قدردانی عمیقی که بابت تمام اتفاقات افتاده و نیفتاده در جانم ، در انتهای ریشه جانم حس میکنم 


  • ۹ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۰۰

از یک لحظه ای به بعد دیگر جانم در وجودم نبود 
یعنی دقیقا حس میکردم جای دیگری تپش قلبم را حس میکنم 
یک جایی در وجود کسی که جان و جهانم شده بود 
جان و جهان من آرامش تمام دنیا را میان دستانش جا داده 
نمیدانم چطور توانایی آرام کردن جان من را دارد اما هرچه هست همه جانم را جا میگذارم در آغوشش ...
حالا دیگر هیچ چیز من در این تن نیست همه اش مانده در همان جایی که باید میماند 
  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۲۰

نسرین بهم میگه اون سه تا ستاره رو بگیر مستقیم برو اون ستاره پر نوره منم 

بعد بهم میگه بیا برات ستاره انتخاب کنیم میگه تو اون کوچولوئه باش که نزدیک منه 

میگم اون که نور نداره میگه داره فقط دوره واس همین کم نور به نظر میاد 

همین حرفش تمام وجود منو زیرو رو میکنه 

نگاه میکنم به دختر توی آیینه و بهش میگم مگه چند بار دیگه زندگی میکنی 

وسایلمو جمع میکنم به بابا زنگ میزنم میگم من دارم میرم تنهایی و دیگه برام مهم نیست چی بشه و چی میشه فقط میخوام زندگی کنم 

من ... برای اولین بار دارم زندگی میکنم ...

به تاریخ هفتم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و نود و هشت 

  • ۹ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۰۲

پریسا دختر خون گرمیست 

چشمان روشن زیبایی دارد مهربان است و از همه بیشتر اینکه میشود ساعت ها نشست و به لهجه شیرینش نگاه کرد میگویم نگاه چون حالت چهره اش خنده هایش و مهربانیش همه دل میبرد 

به من میگوید هربار که من را میبیند با آرامشم آرام میشود 

کم کم دارم باور میکنم دختر آرامی هستم 

پریسا دوست داشتنیست چون چشم های مهربانی دارد 

  • ۶ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۰۵

راست میگفتی تو آدم انتقام جویی بودی 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۱۳

دیروز رفتم از توی اتاقم دستگیره بیاورم وقتی برگشتم دیدم قابلمه برگشته و روی تمام سه تا گاز کنار هم ، ماهی ریخته رد تکه های ماهی را دنبال کردم و از روی دیوار رد شدم به سقف که رسیدم تکه های ماهی دایره وار پراکنده شده بودند دیگر از لکه های روغن نگویم !

آن لحظه نه به چگونگی تمیز کردن این فاجعه گسترده فکر میکردم و نه به حجم انفجار رخ داده فقط فقط احساس گرسنگی مزمنم به خاطرم می آمد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۰۸:۳۲

بارها شده بود بخاطر داشته هام حس معمولی بودن میکردم دنبال تایید و رضایت بقیه از خودم نبودم اما انگار تاییدشون روم بی اثر بود و بی توجهیشون به شدت تاثیر گذار 

بارها ممکن بود خیلی زود شروع کنم به فکر کردن راجع به اینکه مزاحم آدما نشم و به عنوان یه آدم اضافی بودنمو بهشون یاداوری نکنم 

دیشب وقتی کنارش بودم فهمیدم همش دروغه همش عین زنجیر منو تو ذهن خودم اسیر کرده همش فقط انرژی منفی درون من بوده و خیلی خستم از فکر کردن و یاداوریش من نه مزاحم کسیم نه یه موجود اضافیم بلکه همیشه سعی کردم خوب باشم و هروقت احترام گرفتم احترام دادم بی منت از روی خواستنم 

تو شیشه اتوبوس خودمو نگاه میکنم و زیر لب میگم دوست دارم بخاطر اینکه همیشه کنارم بودی و لیاقت دوست داشته شدن رو داری 

ارزش احترام گذاشتن و آرامش ارزش داری برام 

حالا من زیباترین دختر دنیام عاشق حالت چشمامم عاشق بینیم لب هام بدنم ذهنم 

حس میکنم رها شدم ازین بند اسارت حس میکنم وقتی تو آیینه نگاه میکنم دوست دارم لبخند بزنم و امیدوار ازجلوش برم من زیبام من عاقلم من باهوشم و از همه مهمتر من کافیم برای خودم برای دوست داشته شدن برای زندگی کردن و برای بودن 

  • ۸ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۰۸:۲۲