ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۲۰ ب.ظ
از یک لحظه ای به بعد دیگر جانم در وجودم نبود 
یعنی دقیقا حس میکردم جای دیگری تپش قلبم را حس میکنم 
یک جایی در وجود کسی که جان و جهانم شده بود 
جان و جهان من آرامش تمام دنیا را میان دستانش جا داده 
نمیدانم چطور توانایی آرام کردن جان من را دارد اما هرچه هست همه جانم را جا میگذارم در آغوشش ...
حالا دیگر هیچ چیز من در این تن نیست همه اش مانده در همان جایی که باید میماند 
  • ۹۸/۰۲/۰۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">