ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

از امتحانام فقط همینو بگم که تا حالا برای هر ۶ نمره از یکی ۱۰۰ نمره مجموعا ۳۳۰ نمره و خورده ای

برای ۱۲ نمره از یکی ۵۰ نمره و برای ۱۵ نمره از یکی دیگه ۳۰ نمره تشریحی نوشتم 

و هنوز به یک سوم قضیه ام نرسیدم !!


بزرگ تر که میشی خیلی چیزا برات رنگ میبازه خیلی چیزا معنیشو پیشت از دست میده خیلی چیزا دیگه دغدغت نیست واست مهم نیست 

میدونی چی میگم؟ 

ارزش خودشو از دست میده 

آدم تجربه که میکنه میبینه نه این همچینی اون چیزی که فکر میکرد نیست

گیر میکنی تو مرحله نمیدونم اصن چی هست تازه نمیخوامم بدونم

بهم گفت یه لحظه بیا بیرون 
فکر کردم با نهاله  
باز گفت یه لحظه بیا بیرون اشاره کردم با منی ؟ 
گفت اره 
بهم گفت من ترم بعد مهمانی گرفتم یه جای دیگه اگر دلخوری ای از طرف من پیش اومده معذرت میخوام
اون لحظه نه دلخوریم مهم بود نه معذرت خواهیش 
فقط رو کلمه مهمانی گرفتن قفل کرده بودم ...
دلم گرفت... 
خیلی دلم برای خودم سوخت گناه دارم

دیگه هیچی راجع به هیچیم به هیچکس نمیگم.

افتادم بین یه مشت خرخون به معنای واقعی کلمه 

ینی چنان بی وقفه خر میزنن که نمیدونم واقعا ضریب هوشیشون چنده که با این حجم از درس خوندن الان اینجان من اینطوری بی وقفه درس میخوندم درجا منو از طرف ناسا میخواستن 

بعد میان از امتحان میگن ما هیچی ننوشتیم میافتیم بدون اینکه ازشون بپرسی تو چه غلطی کردی :/

ملت بقیه رو خر فرض کردن مثل خودشون

ینی تو عمممرم ندیده بودم انقدر خرخون دوروبرم یه جا جمع بشن

 مجمع خرخوناست اصن

بعد یکیشون که دست بر قضا از هممه اسکل تره میگه من تا چیزیو نفهمم حفظ نمیکنم :/ یکی نیست بهش بگه باشه تو اصن ته ته تهش 

کی راحت میشم من متنفرم از ریختش ازینکه بغل دست تخت من میزیه

بعد ناخود آگاه فشار میاد به پیشونی و شقیقه های من 

اون یکی اسکلمونم ازین نوشمکا گرفته میگه من برم تمرین! ://

  • ۷ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۵۰
دوست داشتی جای کی زندگی میکردی ؟ و چرا ؟
  • ۳ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۲۷


  • ۶ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۵۵

بعد از بیشتر از یک سال کامپیوترمو روشن میکنم و میرم تو فولدرم 

هیچوقت فکر نمیکردم یه آهنگ بتونه این حجم از خاطره هارو تو وجودم بیدار کنه 

انگار دقیقا منو برداشتن گذاشتن ۶ سال پیش همین زمانا 

انگار زمان تو کسری از ثانیه برگرده انگار نشسته باشم تو همون لحظه ها 

عکسا صدا ها آهنگا حتی پس زمینه کامپیوترم 

به همه اتفاقایی که نباید میفتاد و افتاد فکر میکنم به تغییرایی که درست زمانی اتفاق افتاد که نباید میفتاد به همه کسایی که با حرفا و رفتاراشون تمام سالهای نوجوونی منو عوض کردن خیلی بد دقیقا تو بدترین زمانی که ممکن بود اتفاق بیفته به تغییرایی که تو وجودم اتفاق افتاد به شکستنا به اشک ها به آدما فکر میکنم و انگار چیزی بیشتر ازین نمیتونه روح منو شکنجه بده اما وایسادم جلوشو دارم ادامه میدم همه اون سالها با سرعت از جلوی چشمم رد میشه حالا به داشته هام فکر میکنم 

به تو ... 

اگه همه اون اتفاقا باید میفتاد تا من تورو داشته باشم من بازم حاضرم همشو بجون بخرم تا تو توی زندگی من باز هم اتفاق بیفتی 

شاید هیچکس جز تو نمیتونست اون منو بلند کنه و تغییر بده و کمک کنه باز جوونه بزنم و رشد کنم 

حالا این منم درسته اون چیزایی که میخواستم اتفاق نیفتاد اما حالا بیشتر خودمم و این بیشتر از هرچیزی برام ارزش داره حالا قوی ترم حالا محکم تر ایستادم جلوی همه چی 

حالا از همه اون کسایی که بهم آسیب میزدن فاصله گرفتم 

فراموش کردم 

دیگه به عقب نگاه نمیکنم

تو با بودنت بهم فهموندی همه اون اتفاقا باید میفتاد ...

  • ۲ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۵۶

طبق اصل کاری به کارم نداره پس منم کاری به کارش ندارم پیش میرم

لابد اینطوری بیشتر دوس داره و راحت تره

ولی لااقل باید یه خدافظی میکرد

به هر حال خدا پشت و پناهش منو که دیگه نخواهد دید و شنید

  • ۴ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۰
دلم برای مدرسه راهنماییم تنگ شده 
برای همه روزهایش 
بیشتر برای حال و هوای آن روزهایم دلم تنگ شده 
انگار وجودم پر بود از انرژی 
کاش بزرگ نمیشدم همان راهنمایی میماندم
کسانی که بودند و دیگر نیستند کسانی که نبودند و حالا هستند...
این من قرار هم نبود همان من چندین سال پیش باشد 
مادر شدن حس عجیبیست ...
خیلی عجیب 
  • ۶ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۶