دوسالگی
سال ۹۳ که هنوز وبلاگ نداشتم اما وبلاگ میخواندم روزی اتفاقی از وبلاگ نارین با وبلاگ دختری آشنا شدم که همسن و سال من بود درس میخواند مدرسه میرفت موهای دوستش را میبافت اما کنار همه این لحظه های به ظاهر معمولی و روزمره درد هم میکشید یادم بود لحظه خواندن نوشته هایش یکهو بغضم ترکید نه از روی ترحم نه از روی دلسوزی فقط حس میکردم چطور همه لحظه هایش را زندگی میکند
آخرین چیزی که از او خواندم این بود که شنبه عمل داشت
بعد هم یکهو گمش کردم نمیدانم چرا ادرسش را ننوشتم چرا دیگر در وبلاگ نارین پیدایش نکردم اما آن شنبه جایی گوشه ذهنم همیشه باقی ماند درست شبیه پایان باز فیلمی که عاشقانه دنبالش بودم بدون اینکه اسمی از آن در خاطرم باقی مانده باشد
نمیدانم آن شنبه چطور گذشت
نمیدانم الان دقیقا کجای این دنیاست و حالش دقیقا چطور میتواند باشد
نمیدانم با ارزو و امیدواری من چیزی شبیه سرطان خون خوب میشود یا نه اما هنوز حسودیم میشود به اینکه لحظه لحظه از عمق جان زندگیش را حس میکرد و زندگی.
۱۲ دی ماه امسال که دو سال از نوشته هایم میگذرد و برمیگردم به همه این سالها میبینم چقدر آدم و اتفاق را در همین یک وجب وبلاگ حس کردم و دیدم و رفیق شدم میبینم لحظه های زندگی خودم و آدمهایی شبیه به من اما متفاوت ، چطور میگذرد ...
- ۹۷/۱۰/۰۹