ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی
مرغ سکوت جوجه مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشسته است ...

امروز بعد دو ماه جواب ۱۰۰ تا کامنتی که مونده بود دادم 

امیدوارم ازم ناراحت نشده باشید که انقدر دیر شد 

همه نوشته هاتون برام کلی ارزش داره چون اینجا همیشه ادمای خوب که دوستن پیدا میشن و این خیلی باارزشه برام 

خواستم بگم مرسی منو همچنان میخونید تو همه حال 

به احوالات پست قبل سرماخوردگیم اضافه میکنم 

در یک اتاق سرد گوشه خانه بعد از آن همه گریه نشستم و به فکر های اوار شده در سرم فکر میکنم 
همه روز های رفته و نیامده روی سرم اوار شده و فکر چه شد و چه میشود 
دلم میخواهد دور شوم از همه از فضای متشنج اطرافم و روزهای ناارامی که میگذرد و تمام نمیشود 
به رازهای قلبم به نگفته های درونم به مچاله شدن های وجودم به پس زده شده های مزمنم به اشک های ریخته ام 
گاهی دغدغه ی ادمها برایم مسخره تر میشود در برابر این همه فشاری که از همه طرف تحمل میکنم 
چشمهای بسته ام ارامشی نمیابد 
مبهم تر ازینی که هست ممکن نمیشوم 
حالم گرفته 

بعد این همه مدت بدون هیچی گذاشتن من بیام داخل حالا شیطونه همش داره میگه پاشو برو سر کلاس بشین بیخیال همشون

زمان همیشه دلیل خوبی برای سکوت من بوده 

همیشه زمان که بگذره حساسیتت کمتر میشه رو خیلی چیزا 

نه که عادت کنی نه ...

فقط انگار زمان ارومت میکنه 

محبت که نبینی دیگه چیزی نمیگی اذیتت که کنن ساکت میشی 

این سکوت از روی این نیست که نمیتونی اعتراض کنی 

فقط واسه اینه که کمرنگ بشی اونقدر کمرنگ که محو بشی 

که دیگه نبیننت

بی حسی مطلقش را حس میکنم 

بی حسی ناشی از هر چیزی که باشد بی حسیست فرقی نمیکند 

خودم را گول نمیزنم 

دیگر خودم را گول نمیزنم 

نمیدانم فردا و فرداها قرار است چه بشود 

فقط میدانم که 

میشود 

لست سین ا لانگ تایم اگو ...

۱۲۷۱ کیلومتر

۱۵ ساعت و ۲۰ دقیقه

:(

چرا هیچکس حرفی نمیزنه ؟ 

دچار افسردگی فصلی شدم :(