ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

تهش تو میمانی و درد پریودت و آدم هایی که محبتشان برای هیچکس نیست 

بیاید باهم گپ بزنیم 

از هر چیزی که دوست دارید 

که دغدغتونه 

که دلتونو گرفته

یا حالتونو خوب میکنه 

هر چیزی 

بیاید باهم گپ بزنیم 

امشب بعد از پناه بردن به شهر کتاب البوم نوازنده های مورد علاقه ام را سفارش دادم و حالا میتوانم توی تمام جاده با همه وجودم تمام نت هایش را لمس کنم ...

یکی نوشته های گذشتمو خونده ...

مهم نیست اینو از کپی کردنش فهمیدم


منو برد به اولین عاشقانه های ساده دختر قصه ...

دختر قصه ای که از ته قلبش مینوشت و اولین تجربه هاشو میگذروند 

اره من عاشق شدم 

برای عشقم نوشتم 

و همون قدر ساده ادامه دادم 

حالا روزها گذشته ...

میفهمی ؟ کلی شبانه روز 

کلی ساعت 

کلی اتفاق 

اما من هنوزم آدم همون نوشته هام ...

همون کلمه ها 

تو چی ؟ تو همون ادم هستی ؟ 

تو همونی ؟ 

ادم همون حرفا همون نوشته ها همون حسا همونی هنوز ؟ 

چیزی که عوض شد اطرافم بود من برا تارا موندن جنگیدم دیدی چقدر جون کندم ؟ 

ندیدی ..  واست مهم نبود 

نمیدونم 

لابد با خودت میگی اینم دیوونه شد 

اره من خستم از منطقی بودن 

از منطقی که تو حتی باورش نداری از جدال از بحث 

دلم از همون رویاها میخواد دیدی؟ حتی تصورشم برام ارزو شده 

روزی چند تا آدم به نقطه ای که من رسیدم میرسن ؟ چه اهمیتی داره ... هیچی 

بهم میگه ول کردن آدما کار راحتیه 

مصمم بهش میگم اصلا اینطور نیست و دارم بارها و بارها راحت کنار گذاشته شدن خودمو به یاد میارم ...

قرا نیست همه دوست داشته باشن 
قرار نیست هیشکی دوست داشته باشه 
هیشکی هیچ جا هیچوقت 
هیشکی نمیدونه کتاب گذاشتم ته ساکم تا ته شبای تنهایی خوابگاه حالیم نشه چقدر دورم 
هیشکی هم نمیدونه آخر شبا تو تاریکی اتاق تکیه میدم به کمد و گریم میگیره 
اره من تنهام 
میدونی از تنهایی نیست برعکس از ادماست 
هستن اما انگار همشون اومدن تا مقابلت وایسن 
انگار بودنشون تماام انرژیتو میگیره 
مهم نیست من چی میخوام نه ؟ 
شهر کتاب اینجا تنها پناهگاهمه ساعتها میرم عین چی چشم میدوزم به تک تک کتابای طبقه پایینش 
میشینم به خالی بودنش نگاه میکنم و نمیرم تا تاریک بشه و سردم بشه 
اونجا کسی کاری به کارم نداره 
میدونی من خستم از همه اما بر خلاف گذشته نه دلم سفر میخواد نه فرار و رفتن برعکس میخوام بمونم وسط قضیه 
سه شنبه ها تنهایی میرم سینما همیشه میرم دیگه تا هستم همیشه میرم تنها 
تو که برات مهم نیست هست ؟ نیست 
دیگه از سر من گذشت ... هیچوقت تجربه نکردم 
تو سرما بغل نشدیم کسی گرمی دستاشو با ما شریک نشد 
بنظرت مهمه ؟ اره لابد مهمه که نسل بشر تا منو تو کش اومد دیگه 
من همیشه زمستونا دستم خشک میشد و اونقدر یخ که سر بشه و دردشو بعدترش حس کنم 
نمیدونم من همیشه تو سرما حس میکردم بیشتر از همیشه ته کشیدم 
دلم واس اینجا تنگ میشه 
اما کولمو جمع میکنم و از شهر میرم
میرم یه جا که گربه هاش تپل باشن و بشینن بغلم تا نازشون کنم 
میرم یه جا که سیب زمینیارو با پوست بپزن و روش کنجد بپاشن 
جایی که اونقدر راه برم تا پاهام تاول بزنه 
و جایی که ندونم دلیل بغضم چیه ..
دوست دارم 
امضا تارا

چقدر دلم میخواست زنگ بزنی و باهام حرف بزنی ..

نمیدونم لابد سخته از همه آدما دل بریدن بالاخره هرچیم باشه تهش ادمه 

کی میدونه شبا تو خودت مچاله میشی 

کی به فکر اینه شبا قلبت سنگین میشه و درد میگیره 

میدونی من شبیه اون ماهیم که تو تنگش گریه میکرد تا بتونه تو اشکاش زنده بمونه 

نمیدونی ...

نه که نتونی نمیخوای عزیزدلم 

آخ که چقدر عزیزدلمی ...

اره من دلم میخواد بغلت کنم و کنار گردنت نفس بکشم همینقدر نزدیک 

همینقدری که بغضم بگیره و بزنم زیر گریه 

یادته؟ دختر قصه و دلتنگیای همیشگیش

اره من سکوت میکنم و اونقدر منطقی به نظر میام که کسی باورش نمیشه من بیست سالمه  اما تو میدونی من چقدر گاهی خالی میشم از همه چیز و گاهی چقدر پر میشم از همه چی

میدونی چیه ؟ تو شبیه خودتی 

شبیه خود خودت 

میفهمی که چی میگم ؟

اگه از تمام زندگیت چیزی بهم بخوای بگی که همیشه به یاد داشته باشم چی میگی ؟ 

امروز دست خودم را گرفتم بردم سینما برایش پاپکورن پنیری خریدم و مراقبش بودم بعد از مدتها برایش ریمل زدم و همان رژلب خوشبوی مورد علاقه اش


یک بار توی مترو بغل دستیم به من گفت بلدی لاک بزنی گلفتم اوهوم لاکش را از کیقش دراورد دستم داد!

پایه چندتا چندتا خریدن و مشت مشت چسیلا پنیری خوردن من تو بودی 

به این میگن استحکام پایه های رفاقت !

# مهربون