و مغزی که خالی نمیشود و قلبی که با تهی بودن سنگینی میکند
گاهی عجیب یاد آدم هایی میفتم که سالهاست ناگهانی محو شده اند از نگاه و یاد من
آدم هایی که گاهی اسمشان هم نمیدانستم اما هنوز ممکن است خیلی اتفاقی به یاد بیاورمشان
یا در کودکیم یا کمی بزرگ تر که شدم
در همین بیان
در اطرافم
و حتی جایی ناشناس شبیه مترو
مثلا او کسی بود که وقتی بچه بودم بعد از کلاس ما کلاس داشت از من هم کوچکتر بود اما با این حال از حضورش خجالت میکشیدم
یا مثلا ناگهانی رفتن او ... یکهو همه نوشته هایم زنده میشود
یا مثلا پریسا اولین وبلاگی که میخواندمش
مثلا همان تخس کلاسمان
چقدر من سر کلاس خجالت میکشیدم
میدانم ازین نوشته هیچ چیزش را نمیدانی
یک روز مینشینم همه را برایت تعریف میکنم
همه بلا هایی که سرم امده و حتی نمیخواهم به یاد بیاورم
مثلا دلم برای همه ان دوران تنگ شده
برای همه چیزش
این شب ها که نمیدانی یکهو زیر اوار همه چیز خفه میشوم
حداقل هنوز ته خواسته ام این است کاش یک نفر از ته دلش دلتنگم میشد واقعی
از ته ته دلش
چه فایده ساکت میشوم با جمله های همیشگی خودم را قانع میکنم
که باید جمع کنم و بروم جایی که دلیل داشته باشم
باور چیز سختیست
داشتنش تغییرش و به وجود اوردتش
و منی که غرق در سکوت اتاق تاریکی میشوم که به کمدش تکیه دادم و دارم تارای قصه را قانع میکنم سر چیزی که حتی خودم نمیدانم
گیر کردم بین همه چیزهایی که انگار وجود ندارد
فکرش را بکن مسخره ترین حالت ممکن است این تاثیر پذیری از محیط اطراف و آدم هایی که عمیقا در نقش اشتباهیشان فرو رفته اند
و منی که تنهایی رخنه کرده در ریشه جانم
- ۹۷/۰۸/۲۲