ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

گاهی عجیب یاد آدم هایی میفتم که سالهاست ناگهانی محو شده اند از نگاه و یاد من 

آدم هایی که گاهی اسمشان هم نمیدانستم اما هنوز ممکن است خیلی اتفاقی به یاد بیاورمشان 

یا در کودکیم یا کمی بزرگ تر که شدم 

در همین بیان 

در اطرافم 

و حتی جایی ناشناس شبیه مترو 

مثلا او کسی بود که وقتی بچه بودم بعد از کلاس ما کلاس داشت از من هم کوچکتر بود اما با این حال از حضورش خجالت میکشیدم 

یا مثلا ناگهانی رفتن او ... یکهو همه نوشته هایم زنده میشود 

یا مثلا پریسا اولین وبلاگی که میخواندمش 

مثلا همان تخس کلاسمان 

چقدر من سر کلاس خجالت میکشیدم 

میدانم ازین نوشته هیچ چیزش را نمیدانی 

یک روز مینشینم همه را برایت تعریف میکنم 

همه بلا هایی که سرم امده و حتی نمیخواهم به یاد بیاورم 

مثلا دلم برای همه ان دوران تنگ شده 

برای همه چیزش

این شب ها که نمیدانی یکهو زیر اوار همه چیز خفه میشوم 

حداقل هنوز ته خواسته ام این است کاش یک نفر از ته دلش دلتنگم میشد واقعی 

از ته ته دلش 

چه فایده ساکت میشوم با جمله های همیشگی خودم را قانع میکنم 

که باید جمع کنم و بروم جایی که دلیل داشته باشم 

باور چیز سختیست 

داشتنش تغییرش و به وجود اوردتش 

و منی که غرق در سکوت اتاق تاریکی میشوم که به کمدش تکیه دادم و دارم تارای قصه را قانع میکنم سر چیزی که حتی خودم نمیدانم 

گیر کردم بین همه چیزهایی که انگار وجود ندارد 

فکرش را بکن مسخره ترین حالت ممکن است این تاثیر پذیری از محیط اطراف و آدم هایی که عمیقا در نقش اشتباهیشان فرو رفته اند 

و منی که تنهایی رخنه کرده در ریشه جانم 

  • ۹۷/۰۸/۲۲

نظرات (۲)

  • سِـــــــد جَــــــواد
  • میشه من فقط یه نارنگی بردارم برم؟
    :)
    پاسخ:
    اینم حرفی 
    ته تهش آدمی با وجود آدم هایی که دوسش دارند و دوسشان دارد باز هم تنهاست...خب بلاخره آنجایی که با تنهاییت دوست میشوی بودن دیگران هم برایت با ارزش می شود...این که آدمی تنهاست قسمت غمگین ماجرا نیست اینکه نتواند تنها بماند سخت است...اما این باعث نمی شود که به این فکر نکنی که گاهی چرا یک نفر نیست که با بودنش خیال دلت را راحت کند توی اون پست که فیلم معرفی کردید نوشتم اینکه کسی باشد که دنیا را شبیه آدم ببیند زهر هستی را میگیرد مثل "ادی"که"فیبی"سعی میکرد دنیا رو مثل اون ببینه...
    پاسخ:
    آدم ها عجیب عوض میشوند 
    تغییرات ناگهانی بی دلیل 
    آدم ها سخت غیر قابل فهم میشوند 
    تهش دیگر تنهایی تنها گزینه هم نباشد یک انتخاب قطعا میتواند بشود آن هم منطقی لااقل برای هر از چند گاهی یک مدت طولانی 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">