ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

شبیه حس خیلی لحظه ها

سه شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۱۳ ق.ظ

شبیه خواندن یک رمان قدیمی رازآلود 

شبیه ترس از صدای بالای پشت بام 

شبیه درد سرمای یخبندان فردای یک شب برفی

شبیه صدای سگ های گرسنه روی تپه

شبیه جسد له شده گربه وسط جاده 

شبیه گودی چشم های بی حس شده از طردشدگی مزمن 

شبیه نگاه تحقیرآمیز آدم ها

شبیه آهنگ بی کلام پرازدرد 

شبیه حس سنگینی تنی منزجر

شبیه درد از دست دادن 

شبیه مچاله شدگی در لحظه 

شبیه جای خنجر کلمه ها 

شبیه سردی نگاه 

شبیه من به عنوان دخترکی مانده در گندم زار نزدیک خانه 


  • ۹۷/۰۸/۲۲

نظرات (۶)

  • یه بنده خدا
  • شبیه که چه؟!
    پاسخ:
    شبیه دیگه 
    نمیدونم که چه
  • یه بنده خدا
  • خشک شدی پس!
    پاسخ:
    خشک ؟
  • یه بنده خدا
  • اره دیگه
    نا مفهومه؟!
    پاسخ:
    نامفهوم نبود نمیپرسیدم 
  • یه بنده خدا
  • منظورم این بود حس و حال انعطاف نداری دیگه گویا
    پاسخ:
    انعطاف در برابر چی؟ 
  • یه بنده خدا
  • انعطاف در کلیت زندگی!
    پاسخ:
    بله 
    شبیه تلخی دلنشین فنجان قهوه ای که برای روز بارانی کنار گذاشته ای...
    شبیه انعکاس صدای افکارت در تنهایی و سکوت...
    مثل همه ی اتفاق های دوست داشتنی اما نیفتاده که وقتی فکر میکنی انگار تمام زندگی ات را پر کرده...
    شبیه حسی که کلمه نمی شود،کلمه ای که گفته نمی شود و دوست داشتنی که فراموشش میکنی...
    مثل زندگی بی هیچ پیش یا پسوندی... 
    پاسخ:
    دید امیدوارانه ای بود 
    شبیه هاااا کردن در سرمای زیر اولین برف نیامده 
    شبیه درد انگشت زخم شده با برگه کتاب 
    شبیه کتاب خواندن آخر شب برای کسی که روی پایت خوابش برده 
    شبیه عادت شدن یرای کسی که روزی عاشقت بود 
    شبیه تکرار روند تکراری همه روز های که منتظر هیج چیز نمیشود ماند 
    شبیه آخرین میز طبقه بالا کافه ای که اولین بوسه ات را جا گذاشتی روی لب هایش 
    شبیه عاشقانه های نوشته نشده
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">