ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

پرسش هایی که از همان ابتدا سعی در بهم ریختن ذهنیت شکل گرفته ما دارد

بعضی چیز ها آنقدر پذیرفته شده به نظر میرسند که فکر نگرش ، از یک سمت و سوی دیگر هم بوجود نمی آید

حس های آونگی ، که وقتی در یک شرایط قرار میگیری به یک چیز دیگر فکر میکنی.

حسادت ، حسی که بنظرم هر چقدر هم توانایی مقابله با آن را به دست بیاوری دست آخر حس میشود .

در طول داستان خیانت شبیه به پس زمینه هست 

دوست داشتن باعث میشود ناخودآگاه و بی دلیل به خیلی چیز ها حساس شوی

مثلا همان کار همیشگی را هم حتی انجام ندهی 

احساس میکنم گاهی در داستان فاصله کمی بین همدردی و دوست داشتن بود 

اما جایی قاطعانه نوشت  کسی را از روی همدردی دوست داشتن ، دوست داشتن حقیقی نیست . راست هم میگفت 

اما حس تناقض های در عین حال و هم زمان ، دقیقا عدم تشخیص قطعی درست یا نادرست بودن و تمیز آن دو از هم  را نشان میداد 

مثل وقت هایی که یک نتوانستن توجیه پذیر داری اما باز هم خودت را سرزنش میکنی 

و در آخر معنی اتفاق بودن همه چیز ، اتصال اتفاق های کوچک برای بوجود آوردن یک معنای نهایی

نسبت به چیزی که فکر میکردم حس های گوناگون تری با فاصله کم القا میشد


حس میکنم خیلی دیگه کلی نوشتم اما بیشتر از این خیلی طولانی میشه



**     شما هم اگر چیزی  از فصل اول کتاب نوشتید حتما بگید تا بخونیم.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۴۷

چند وقت پیش یاد این افتاده بودم که یکی از بچه های مدرسه میگفت اگه بره تو یه خانواده دیگه براش هیچ فرقی نمیکنه!

داشتم فکر میکردم دلم میخواست تجربش کنم .

مثلا به عنوان فرزند وارد یه خانواده جدید که فرهنگ و نگرش متفاوتی با خانواده خودم داره بشم .

بعد واسم جالب تر این بود که اگر انتخاب خانواده برامون سلیقه ای بود بازهم خانواده خودمو انتخاب میکردم یا حتی اونا بعد تجربه فرزند های دیگه ای باز هم دوست داشتن که من دخترشون باشم یا نه ؟

اصلا جدا از ارتباط ژنی و خونی باز هم میشد به آدم ها به عنوان مادر و پدر و خواهر برادر و فرزند واقعی دلبستگی عمیق پیدا کرد ؟


  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۳۲

میرم سرمو میذارم کنار سر بابا و محکم بغلش میکنم و موهای جوگندمیشو ناز میکنم و بوسش میکنم 

بابا میگه تو زود بزرگ شدی 

حواسمون به کارو اینور اونور بود یهو به خودمون ااومدیم دیدیم تو یهوتر بزرگ شدی 

راست میگه خودمم حس میکنم خیلی یهویی شد حتی از خیلی لحظه هام هیچی یادم نمیاد 

فقط خیلی یهویی شد

واسه خیلی لحظه هایی که دلم میخواست دخترش باشم و نبودم دلتنگ میشم 

بهترید بابای دنیا 


  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۵۹

بهش میگم تو هروقت آدامس میجویی سیگار کشیدی 

فکر نکن حالا چون سیگارایی هست که بو و دود زیادی نداره نمیفهمم


و اون فقط با اشاره سر بهم میگه صدامو بیارم پایین تر 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۳۱

سلام...

خب حقیقتا وقتی پست قبل رو گذاشتم انتظار داشتم یا هیچ کس همراهیم نکنه یا اینکه کتاب رو قبلا خونده باشه ولی خب مرسی که همراهیم کردید. :)

قرار بر این شد کتاب بار هستی رو کنار هم بخونیم و هر شب ۱۰ صفحه باهم پیش بریم اینطوری نهایتا ۲۰ تا ۳۰ دقیقه وقت میبره و میتونیم روند آروم اما با تمرکز و دقت بیشتری داشته باشیم 

آخر هر فصل از کتاب هم باهم نظرامون ، برداشت هامون ، نگاه هامون و علاقه و حسمون از نوشته هارو به اشتراک میذاریم توی وبلاگامون پیش هم ^_^

از امشب هم باهم شروع میکنیم (  ۸ اسفند )

امیدوارم تجربه خوبی کنار هم داشته باشیم ...

:)


  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۴۴

بچه ها کسی هست دوست داشته باشه همراه من کتاب بخونه ؟ 


یه کتاب انتخاب میکنیم باهم میخونیم و میتونیم  راجب تحلیلمون ، حسمون و تجربمون از کتاب باهم حرف بزنیم و توی وبلاگمون راجبش بنویسیم.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۴۲

بچه ها نظرتون راجب خوندن گروهی کتاب چیه ؟

اگه موافق باشید باهم یه کتاب انتخاب میکنیم فصل فصل باهم پیش میریم و آخر هر فصل میتونیم باهم راجبش صحبت کنیم و تحلیل هامون و حتی حس و تجربه هامون رو توی وبلاگامون بذاریم 

وقت زیادی نمیبره هرشب چند صفحه 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۴۳

میگفت وقتی باهاش حرف میزنه خنده هاش از ته دلشه ...

  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۳۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۴۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۰۸