ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

اینجا نشستم و هیچ چیز ندارم تا دخترک دلتنگ وجودم را آرام کنم 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۲۹

واسه همینه بعد تو به کسی دل ندادم 

آره به قول تو من یه احمق سادم 

زودباورم میشه وقتی هرکی هرچی میگه


  • ۰ نظر
  • ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۵۷

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۰۹

خب سلام

سال نو همتون مبارک 

امیدوارم سال پر از آرامش و سلامتی باشه برای همتون 


خوندن کتاب بار هستی باهاتون تجربه خیلی خوبی بود

نتونستم یه مدت طولانی باشم اما حتما برام از تجربه خوندنتون بگید 

میخواستم این کتابخونی دوستانه و دورهمی رو ادامه بدیم

کتاب بعدی "دختر پرتقالی" هست یه داستان فلسفی که چندماهه دوست داشتم بخونمش 

اگر دوست داشتید بازم همراهیم کنید تو خوندنش 

و حتما حتما کتاب خوب معرفی کنید برای کتاب های بعدیمون 

مرسی 

😊

  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۱۰
منو هنوز یادتون هست ؟
  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۰۳

مثلا وقتی نشسته ای روی صندلی داخل کتابخانه یک نفر از پشت آرام چشم هایت را بگیرد ...

میدانم شاید ته دلت بخواهی من نباشم  اما ساکت بمانم تا اسمم را بالاخره بین همه اسم های توی ذهنت با صدای خودت بگویی 

بعد هم محکم جای همه ی چندین و چند ماهی که ندیدمت بغلت کنم و بگویم 

تولدت مبارک

بعد هم شروع کنم از همه خاطرات این نه سالی که کنارت بزرگ شدم حرف بزنم از همه نه تولدی که من بودم و چقدر زود گذشت 

از همه کلاس هایی که باهم نشستیم و گذراندیم و همه ساعتهای خنده و گریه و حرف و صدا و نگاه و لحظه و آن بغل موقع برگشتنی که یکهو پشت سرم بودی سر کلاس ریاضی 

از اول هم بغل هایت فرق داشت واقعی بود از ته دل بود میشد مدت ها دلتنگ واقعی بودن و خودت بودنت شد 

هنوز هم تو همان فائزه توی محوطه مدرسه شاهدی که صبح ها و ظهر ها موقع آمدن و رفتن از توی سرویس برایش دست تکان میدادم و تو کتاب به دست راه لبخند گرم و نگاهت را برایم کنار میگذاشتی 

هنوز هم روی مهربانی ات قسم میخورم 

اصلا نمیدانی چقدر دلم برای چندتا کمد آن طرف تر بودنت دمپایی های سفید خوشگلت و ریز نوشتن هایت تنگ شده 

برای وقت هایی که اذیتت میکردم و نمیدانستم تو بهترین دوست روزهای عمر من میشوی و کسی که روزی نگرانم میشود 

اگر نباشم آنقدر این طرف و آن طرف را میگیرد تا پیدایم کند 

هنوز هم ذوق یهویی آمدن روز تولدم را دارم کاش بودی تا یک دل سیر برایت بگویم چقدر بهت حسودیم میشود بخاطر داشتن دوستی چون من 

تا بگویم چقدر باید همه به من حسودی کنند برای داشتنت 

ماه هاست حرفی نزدم نبودم اما دلم خیلی تنگ شد و سکوت کردم 

امشب دیگر طاقت نداشتم 

تولدت مبارک من که با بودنت فهمیدم آدم واقعی و قلب مهربان ینی چه 

تولدت مبارک قشنگ ترین دوست دنیا 

بهترین و مهربون ترین و گوگولی ترین و نگران ترین قلب دنیا 

مرسی بخاطر همه این نه سالی که منو همینی که هستم پذیرفتی و حواست بهم بود 

برات بهترینارو از ته ته ته دلم میخوام 

میدونی خوشبختیت جزو دلخوشیای یواشکی ته دلمه 

امیدوارم روزای بیستو یک سالگیت گره بخوره به آرامش آرامش و آرامش 

درست شبیه خودت 

امیدوارم خنده هات مال ما باشه و شادیاتو باهات شریک بشم 

امیدوارم سالم باشی همیشه و آروم 

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤😊

  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۱۶

یه وقت هایی هست دلت ازین که برای همه ی عالم و آدم اضافه ای میگیره

  • ۰ نظر
  • ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۴۲

توی جاده چشم دوخته بودم به زمین سبز کنار جاده و فکر میکردم چقدر دلم میخواست از این زندگی به اصطلاح شهری و گوشی و ماشین و همه ی صداهای آشنا دور بشوم 

مثلا صبح ها خیلی زود بیدار بشوم 

گندم آسیاب کنم آرد لمس کنم  نان بپذم  بویش را عمیقا نفس بکشم 

غذا را بار بگذارم چوب جمع کنم هیزم بشکنم 

شیر بدوشم مشکه تکان بدهم 

پشت دار قالی بنشینم نخ ها را بهم گره بزنم 

بنشینم موهایم را دوطرفم ببافم گل بندی دور سرم ببندم دامن بپوشم 

یک چوب دستم بگیرم و همه گوسفند ها را ببرم تپه های اطراف چرا کنند

بنشینم نزدیک رود خانه کوچک بین تپه ها صدای آب را گوش بدهم و بازی گوساله های تازه به دنیا آمده را نگاه کنم 

کوزه را پر کنم از آب

با بچه ها کنار چادر بازی کنم دستشان را بگیرم و بدوم و دامن رنگیم با باد برقصد

روی مچ دستم همه آن علامت ها را بکشم

دم غروب هم بروم روی یکی از تپه ها بنشینم و تکان خوردن آرام سبزه ها و علف هارا نگاه کنم و چشم بدوزم به غروب خورشید و آسمان نارنجی

و شب نور مهتاب از کناره های چادر روی صورتم بیفتد

آخرشب هم یکی ازین دختر های ۹ ماهه مان دردش بگیرد آب را خودم گرم کنم 

بند ناف نوزادش را خودم ببرم و خودم اورا به آغوشش بسپارم

دیگر هیچ دغدغه ای نمیماند 



دلم عمیقا تجربه یک زندگی عشایری واقعی میخواهد 


  • ۰ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۰

  • ۰ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۱۸

دلم سکوت میخواست 

راستش دلم تنگ شده بود برای اینکه طولانی طولانی بنویسم 

از همان تاثیرات یک ذره ای که چشم راستم را برق می اندازد

مهم نیست که فقط یک چشمم برق میزند 

به سیاره ام بگویم اینجا همه چیز همانطور است که باید برای ما باشد

آدم ها مشغول دلمشغولی های سطحیشان هستند و آنقدر که برای خودشان خطرناکند کاری به کار ما ندارند

لابد برای نوشتن از سیاره ام من را توبیخ میکنند

مهم نیست من خودم هستم 

گوشیم را خاموش میکنم و گوشه اتاق بی پنجره ام کز میکنم زانوهایم را بغل میکنم و بااینکه همه چیز در ذهنم هست به هیچ چیز فکر نمیکنم 

حتی به اینکه حرف نمیزنم نمینویسم و نمیخوانم 

صدای نفس هایم را خودم میشنوم

نگاه کردن برایم مثل این است همه گیرنده های حسیم از کار افتاده باشد گنگ مبهم 

چه حجم ساکتی در اتاق کوچک درونم درون خودم شاید بیرون از من 

کلمه های محوشده ای که به خاطرم نمی آیند

و انگشتان سرشده ای که نای نوشتن ندارند

مداد روی کاغذ های این یکی دفتر ، کمرنگ تر میماند 

شاید شبیه من بیرنگ که هیچ اثری روی کاغذ وجودی نمیگذارم حتی کمرنگ

شبیه من 

شبیه درون من 

من 

من 

من 

و بیت آهنگ 


من بارها بهش گفتم داره اما اون همیشه میدونه نداره 


راست میدونه ...


  • ۰ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۰۵