شب تولد بیست سالگی دل گرفتگی دارد
گوشه اتاقم کز میکنم و عمیقا به این فکر میکنم چقدر از من دور شد آن تارای قصه
و از ذهنم عبور میکند از ذهن چند نفر که روزی دوستم داشتند رفتم و از قلب چند نفر بار رفتن بستم
به روز های بدون تفاوت و موهای حالت دار نداشته ام فکر میکنم
و هر چه عمیقا دنبال تفاوت بین فردا با امروز و پس فردا میگردم هیچ چیز جز دل گرفتگی و دلتنگی پیدا نمیشود
دخترآینه با دخترک قصه ای که همیشه ازآنها نوشتم حقیقتا باهم فرق میکنند
و من نقش دخترکی به ظاهر بی احساس که مشغول سرکوب احساسات عمیقش است را در تئاتر زندگیم پذیرفتم و هرروز دنبال نمایشنامه متفاوتی برای نوشتن هستم وسط صحنه ای که چند دقیقه قبلش یک پسر میان اجرایم بلند گفت تو یک اغراق بزرگی و من همه دیالوگ ها و اکت هایم را فراموش کردم و خیره دنبال آن صدا میگردم تا فقط بدون پلک زدن نگاهش کنم و نگاهش کنم و نگاهش کنم
روز های بیست سالگی تمام شد و من حالا نزدیک ترم به خودم و دورتر از بقیه
باورم شد
...
حس یک فراموش شده را دارم
یا بچه ای که پس از افتادن بمب در شهرشان در کمد خانه زنده مانده و حالا سکوت پس از حمله را به یاداوری خاطراتش در جاهایی که چشم می اندازد نشسته
تارای وجود من بیست سال گذشت ...