ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

آخرین باری که شیمارو بغل کردم آخرین روز امتحانای سوم راهنماییم بود ..

هنوزم گرمی بغلش یادمه 

یادمه محکم بغلم کرد 

هنوز وقتی تو بغلش چشمامو بستم تا اون لحظه رو ته وجودم نگه دارم یادمه 

هنوز یادمه وقتی بغلم کرد مهربون بود باهام 

دلم براش تنگ شده 

الان ۴ ساله شیما دیگه نیست :(

اما بهم یاد داد آدما میتونن همیشه تو قلب ما زنده بمونن 

دلم براش تنگ شده 




آهنگ من ...

  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۲

650000 نفر تجربی ؟؟؟؟؟؟

لامصبا چیکار میکنین آخه 

😨😨😨😨😨

😱😱😱😱😱

😰😰😰😰😰

😭😭😭😭😭😭

خدایاااااااا

خودت ظهور کن بیا منو بردار از رو کره خاکی !


  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۱

اگه نهنگ بودم قطعا خودمو میرفتم مینداختم به ساحل 

و شک نداشتم اونجا هم هیچکس حاضر نبود باهام همراهی کنه 

رسیدن به اینکه هیچ چیز پوچ تر و بیخودتر از همه چی نیست 

مسخرست بیخوده 

  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۰

تارای قصه مُرد

  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۸

وی کلی حرف دارد که بالاخره یک روز همه را مینویسد 

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۰۰

امروز رعد و برق میزد 

بارون میومد 

دونه های درشتش میخورد به شیشه 

میریخت تو حوض پشت اون ساختمون قدیمیه که پر ماهی قرمزه 

میریخت تو صورت من 

موهامو خیس میکرد 

و من فقط به صداش گوش میدادم و نفس میکشیدم 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۶

اولین باری که بهم قول داد بهش گفتم میدونی چطوری قول میدن ؟ 

بعد از انگشت کوچیکه دست راستم عکس گرفتم فرستادم براش و گفتم اینطوری.

ازون به بعد جای قول نوشتیم انگشت کوچیکه دست راست ...


حالا اومدم بگم من هر روز بیشتر از قبل دوستت داشتم 

هر لحظه بیشتر از همیشه حست کردم 

اومدم بگم درسته خیلی ساکتم اما پرم از دوست داشتنت از ته دلم 

اومدم بگم هر وقت بهت فکر میکنم از دوست داشتنت چشمم برق میزنه 

اومدم انگشت کوچیکه دست راستتو محکم با انگشت کوچیکه دستم بگیرمو تو چشمات نگاه کنم و بگم قول همیشه بهترین تارای وجودم باشم برات ...

  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۰

ماه دیگه یه همچین ساعتایی !

  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۰۸:۲۳

  • ۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۲۷

حس مخزن اسرار بودن دارم 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۲