ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی

من نه از اون آدمهایی بودم که وقتی نیستم کسی بفهمه نه میخواستم یه همچین آدمی باشم 

اصولا هر جا تاجایی میمونم که حس کنم انتخابشون هستم کافیه حس کنم به هر دلیلی نمیخوان تا ول کنم برم 

کلا آدمها موجودات به شدت چرتو بیخودین 

واقعا بی معنین 

حالا این وسط ممکنه استثنا هم پیدا بشه که خیلی اتفاق نادریه 

دوست دارم بردارم برم

اینکه دیگه قیافم نسبت به هیچ چیز هیچ تغییری از خودش نشون نمیده معنی هر چی میده تکرار مزخرفیه

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۱۷

ما وارد رابطه ها میشیم تا به همدیگه پروبال بدیم 


کاری که من نتونستم انجام بدم ...

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۵۶

آن ۴۰ دقیقه بهترین ۴۰ دقیقه عمرم بود 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۳۱

آخ که چقدر دلم هوس نوشتن دارد و اعتماد نیست 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۱۹



  • ۱ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۳۶

فقط میدونم تنفر عمیقی همه وجودمو فراگرفته

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۵۱

به بوف کور کز کرده در تن من 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۱۶

فکرکردن اصولا چیز خوبیه که خیلیا نمیکنن

  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۱۶

بچه ها؟

بیاید حرف بزنیم 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۲۷

شب تولد بیست سالگی دل گرفتگی دارد

گوشه اتاقم کز میکنم و عمیقا به این فکر میکنم چقدر از من دور شد آن تارای قصه 

و از ذهنم عبور میکند از ذهن چند نفر که روزی دوستم داشتند رفتم و از قلب چند نفر بار رفتن بستم 

به روز های بدون تفاوت و موهای حالت دار نداشته ام فکر میکنم 

و هر چه عمیقا دنبال تفاوت بین فردا با امروز و پس فردا میگردم هیچ چیز جز دل گرفتگی و دلتنگی پیدا نمیشود 

دخترآینه با دخترک قصه ای که همیشه ازآنها نوشتم حقیقتا باهم فرق میکنند 

و من نقش دخترکی به ظاهر بی احساس که مشغول سرکوب احساسات عمیقش است را در تئاتر زندگیم پذیرفتم و هرروز دنبال نمایشنامه متفاوتی برای نوشتن هستم وسط صحنه ای که چند دقیقه قبلش یک پسر میان اجرایم بلند گفت تو یک اغراق بزرگی و من همه دیالوگ ها و اکت هایم را فراموش کردم و خیره دنبال آن صدا میگردم تا فقط بدون پلک زدن نگاهش کنم و نگاهش کنم و نگاهش کنم

روز های بیست سالگی تمام شد و من حالا نزدیک ترم به خودم و دورتر از بقیه 

باورم شد

...

حس یک فراموش شده را دارم 

یا بچه ای که پس از افتادن بمب در شهرشان در کمد خانه زنده مانده و حالا سکوت پس از حمله را به یاداوری خاطراتش در جاهایی که چشم می اندازد نشسته 


تارای وجود من بیست سال گذشت ...

  • ۰ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۱