من جا ماندم در طبقه سوم مجتمع رز یک شهر کوچک
خونه قبلیمون این موقع های سال دم غروب میرفتم تو تراس مینشستم و پرواز پرنده های کوچیکی که تو آسمون همو دنبال میکردن نگاه میکردم و صداشونو گوش میدادم
امروز وقتی توی اتاق بدون پنجرم نشسته بودم عجیب دلم برای اون لحظه ها و نسیمی که لابلای موهام تکون میخورد تنگ شد
اون تراس جزوی از بجگیام بود
تو اونجا بچه که بودم هر کدوم از پایه های چهارپایه چوبیمونو با گواش یه رنگ کردم
یادمه بادبادک کوچیک درست میکردم و اونجا هواش میکردم
فرفره هامو میبردم و چرخیدنشونو نگاه میکردم
وقتی برف میومد میرفتم باریدنشو نگاه میکردم
اونجا اشتران کوه دقیقا روبروی اتاقم بود
آب شدن برفارو نگاه میکردم
رعد و برقای پشت کوه
ستاره های آسمون
ابرای نزدیک کوه
سبز شدن زمین
انگار درست توی دامنه زاگرس بزرگ شدم
هیچوقت فکر نمیکردم دلتنگ تعلقم به غروبای اون صحنه که برام الان شبیه معجزست بشم
راست میگن آدم تا چیزیو از دست نده عمیق بهش نگاه نمیکنه و حواسش بهش نیست
حالا قدر تک تک قطره های بارونی که رو شیشه پنجره اتاقم صداشو میشنیدم میدونم
دلم برای خوابیدن زیر نور مهتاب ماه کاملی که تو اتاقم موقع خواب میفتاد یه طرف صورتم تنگ شده
دلم برا همه لحظه هایی که پنجره اتاقمو باز میذاشتم و از ملسی هوای دم صبحای همین موقع ها خوابوبیدار میشدم تنگ شده
حتی دلم برای سروصدای بچه های کوچه پشتیم تنگ شده
برای پیاده روی تو بلوار کنار اون زمینای کشاورزی بزرگ نزدیک خونمون
برای بلند بلند خوندنم که میگفتم تورو کجا گمت کردم
دلم برای سبزی خوردن خریدن از زمین آقا نبی همسایه طبقه اولمونم حتی تنگ شده
برای چشمه تو زمینش
حتی برای شیطنتای پسر کوچیکش
دلم برای گاز دادن تو بلوار کناریم تنگ شده برای لحظه ای که حس میکردم ماشین از سرعت زیاد سبک شده و الانه که پرواز کنیم
من همه بچگیا و لحظه های آروممو جا گذاشتم تو همون خونه و همون بلوار و همون دامنه و همون کوه و همون شهر ...
دلم برای تا صبح بیدار موندن باهات تنگ شده ...
- ۹۷/۰۳/۱۹