ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.
و تو
از
هر آنچه
تاکنون
دیده بودم
زیباتری

بایگانی
در حد کیفیت لایی زدن وحید و سانتر خفنش
مشت بیره 
خوابیدن رو توپ رامین 
دفاع های عزت الهی
شوت کریم 
گیج بودنای سردار !
کیف کردم 
ینی انقدر بعد از گلمون جیغو داد کردم که هنوز ذوقش تو دلمه 
ما خیلی خفن بازی کردیم 
خیلی کیف کردم 
دم همه بچه ها گرم 
دم هممممشون گرم 
گلشونم که خودمون دادیم !
گلمونم که خفن تر بود 
قطعا ما بهتر بودیم خیلی بهتر 
و بنظرم همونطور که استراتژی دفاع ۱۱ تایی تو نیمه اول داشتیم باید برای بازی بعد از استراتژی ۱۱ تایی گرفتن رونالدو استفاده کنیم !! 
فقط اونجاش که سه تایی چنبره زدن رو توپ جلوی دروازه !! :)
هیچی از ارزشهای بچه ها کم نشد هیچ بنظرم حالا خیلی بیشتر از همیشه ارزش دارن و خفنن 
امیدوارم ببریم :)

حالم ...

خوب نیست 

:"(

  • ۲۸ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۵

  • ۷ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۸
کنجکاوی نسبت به فالورای خاموش با تعداد اونها رابطه مستقیم داره !
بیاید بگید کی هستید خب :/


پینوشت : مرسی بابت دعوتها به چالش حس نوشتنش بیاد حتما مینویسم :) 
  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۸

ینی هیچکسم نداریم دعوتمون کنه به چالش جام جهانی چشمهایت به بهونش عاشقانه هامونو بنویسیم :/ 

  • ۲ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۷

بیاید ناشناس گونه اعتراف کنیم به هرچی تو دلمون مونده راجع به هرچیزی هم میتونه باشه.




اینم لینک دانلود آغوش.  

  • ۶ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۲۸



  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۳۸
چرا آدما عوض میشن ؟
  • ۰ نظر
  • ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۸

خیلی دوست دارم بدونم چرا توی کپی هام برام مینویسی ؟

  • ۰ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۶

خونه قبلیمون این موقع های سال دم غروب میرفتم تو تراس مینشستم و پرواز پرنده های کوچیکی که تو آسمون همو دنبال میکردن نگاه میکردم و صداشونو گوش میدادم 

امروز وقتی توی اتاق بدون پنجرم نشسته بودم عجیب دلم برای اون لحظه ها و نسیمی که لابلای موهام تکون میخورد تنگ شد 

اون تراس جزوی از بجگیام بود 

تو اونجا بچه که بودم  هر کدوم از پایه های  چهارپایه چوبیمونو با گواش یه رنگ کردم 

یادمه بادبادک کوچیک درست میکردم و اونجا هواش میکردم 

فرفره هامو میبردم و چرخیدنشونو نگاه میکردم 

وقتی برف میومد میرفتم باریدنشو نگاه میکردم 

اونجا اشتران کوه دقیقا روبروی اتاقم بود 

آب شدن برفارو نگاه میکردم 

رعد و برقای پشت کوه 

ستاره های آسمون 

ابرای نزدیک کوه 

سبز شدن زمین 

انگار درست توی دامنه زاگرس بزرگ شدم

هیچوقت فکر نمیکردم دلتنگ تعلقم به غروبای اون صحنه که برام الان شبیه معجزست بشم 

راست میگن آدم تا چیزیو از دست نده عمیق بهش نگاه نمیکنه و حواسش بهش نیست 

حالا قدر تک تک قطره های بارونی که رو شیشه پنجره اتاقم صداشو میشنیدم میدونم 

دلم برای خوابیدن زیر نور مهتاب ماه کاملی که تو اتاقم  موقع خواب میفتاد یه طرف صورتم تنگ شده 

دلم برا همه لحظه هایی که پنجره اتاقمو باز میذاشتم و از ملسی هوای دم صبحای همین موقع ها خوابوبیدار میشدم تنگ شده 

حتی دلم برای سروصدای بچه های کوچه پشتیم تنگ شده 

برای پیاده روی تو بلوار کنار اون زمینای کشاورزی بزرگ نزدیک خونمون 

برای بلند بلند خوندنم که میگفتم تورو کجا گمت کردم 

دلم برای سبزی خوردن خریدن از زمین آقا نبی همسایه طبقه اولمونم حتی تنگ شده 

برای چشمه تو زمینش 

حتی برای شیطنتای پسر کوچیکش 

دلم برای گاز دادن تو بلوار کناریم تنگ شده برای لحظه ای که حس میکردم ماشین از سرعت زیاد سبک شده و الانه که پرواز کنیم 

من همه بچگیا و لحظه های آروممو جا گذاشتم تو همون خونه و همون بلوار و همون دامنه و همون کوه و همون شهر ...



دلم برای تا صبح بیدار موندن باهات تنگ شده ...

  • ۱ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۵