یک زمین به پهنای همه سبزه های نورسته
توی جاده چشم دوخته بودم به زمین سبز کنار جاده و فکر میکردم چقدر دلم میخواست از این زندگی به اصطلاح شهری و گوشی و ماشین و همه ی صداهای آشنا دور بشوم
مثلا صبح ها خیلی زود بیدار بشوم
گندم آسیاب کنم آرد لمس کنم نان بپذم بویش را عمیقا نفس بکشم
غذا را بار بگذارم چوب جمع کنم هیزم بشکنم
شیر بدوشم مشکه تکان بدهم
پشت دار قالی بنشینم نخ ها را بهم گره بزنم
بنشینم موهایم را دوطرفم ببافم گل بندی دور سرم ببندم دامن بپوشم
یک چوب دستم بگیرم و همه گوسفند ها را ببرم تپه های اطراف چرا کنند
بنشینم نزدیک رود خانه کوچک بین تپه ها صدای آب را گوش بدهم و بازی گوساله های تازه به دنیا آمده را نگاه کنم
کوزه را پر کنم از آب
با بچه ها کنار چادر بازی کنم دستشان را بگیرم و بدوم و دامن رنگیم با باد برقصد
روی مچ دستم همه آن علامت ها را بکشم
دم غروب هم بروم روی یکی از تپه ها بنشینم و تکان خوردن آرام سبزه ها و علف هارا نگاه کنم و چشم بدوزم به غروب خورشید و آسمان نارنجی
و شب نور مهتاب از کناره های چادر روی صورتم بیفتد
آخرشب هم یکی ازین دختر های ۹ ماهه مان دردش بگیرد آب را خودم گرم کنم
بند ناف نوزادش را خودم ببرم و خودم اورا به آغوشش بسپارم
دیگر هیچ دغدغه ای نمیماند
دلم عمیقا تجربه یک زندگی عشایری واقعی میخواهد
- ۹۶/۱۲/۲۵