ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

یه تجربه

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۳۲ ب.ظ

چند وقت پیش یاد این افتاده بودم که یکی از بچه های مدرسه میگفت اگه بره تو یه خانواده دیگه براش هیچ فرقی نمیکنه!

داشتم فکر میکردم دلم میخواست تجربش کنم .

مثلا به عنوان فرزند وارد یه خانواده جدید که فرهنگ و نگرش متفاوتی با خانواده خودم داره بشم .

بعد واسم جالب تر این بود که اگر انتخاب خانواده برامون سلیقه ای بود بازهم خانواده خودمو انتخاب میکردم یا حتی اونا بعد تجربه فرزند های دیگه ای باز هم دوست داشتن که من دخترشون باشم یا نه ؟

اصلا جدا از ارتباط ژنی و خونی باز هم میشد به آدم ها به عنوان مادر و پدر و خواهر برادر و فرزند واقعی دلبستگی عمیق پیدا کرد ؟


  • ۹۶/۱۲/۱۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">